داستان بردگی یا جندگی؟
چند ترمی بود که میخواستم برم از دانشگاه گواهی اشتغال به تحصیل برای درخواست یه وام از بانک رو بگیرم ولی چون باید تسویه کامل شهریه ترمم رو انجام میدادم و یکمم به مشکل مالی خورده بودم هی بیخیال میشدم و امروزُ فردا میکردم. تا رسید به یک روز خاص از مرداد ۱۴۰۳ که بالاخره کمر همت بستم تا برم دانشگاه و گواهی اشتغال به تحصیل رو بگیرم. از در خونه زدم بیرون انداختم داخل یه کوچک میانبر و به مسیر خودم ادامه دادم تا برسم به مترو. یهو سر کوچه چشمم به یه دختری افتاد که هیکل تو پری داشت ولی اصلا چاق نبود. قد نسبتا بلندی نسبت به منی که قدم ۱۸۰ است داشتش. استایل خیلی متفاوت و جذاب بود اما چیزی که بیشتر از همه توجه ام رو جلب کرد، صندل زیبا و پابندهای طلاش بود. چون یه حس فوت فتیشی خاصی ته قلبم از بچگی مونده بود، دلم میخواست از نزدیک ببینم یعنی پاهای یه دختری با این هیکل خفن چه شکلی میتونه باشه؟ پای لطیف و نرم با انگشتان کشیده و استخوانی لاک خورده، درست همونطوری که من حاضرم جونمم براشون بدم و باهاشون ارضا بشم یا نه پاهای زمخت مردونه و خیلی معمولی درست مثل بقیه دخترای که اصلا به پاهاشون رسیدگی نمی کنند و فرم پاهاشونم به نظرم هیچ زیبایی خاصی نداره یعنی کدومش بود؟ پشت به پشتش به مسیرم ادامه دادم ولی چون چشمام آستیگمات و یکم ضعیف بود هر چی سعی میکردم از این فاصله نمیتونستم نه چهره و نه پاهاشو به طور دقیق ببینم. هر چی جلوتر میرفتم بیشتر میترسیدم چون اصلا دلم نمیخواست کسی متوجه توجه من و میزان حقارتم بشه، دلم میخواست وانمود کنم آدم مغروری هستم که در واقعیتم در ۸۰ درصد مواقع زندگیم همین بودش و اکثر کسایی که باهام تو روزمره تعامل داشتن از این موضوع بهم خیلی شکایت می کرد ولی خب متاسفانه این مسئله نمیتونست حقیقت رو حداقل برای خودم تغییری بده، حقیقتی که من قلبی ازش خبر داشتم و سال ها اسیرش بودم و فقط جرات بیانشو به هیچکسی نداشتم. بعد از چند دقیقه سنگینی یه نگاه رو از پشت سرم احساس کردم، یکم خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم شل بگیرم که طرف از کنارم رد بشه ولی اونم سرعتشو کمتر کرد تا رسیدیم به سر چهارراه، دیگه همه مجبوری کنار هم ایستادیم تا چراغ قرمز بشه و بتونیم رد بشیم. اون دختری که دنبالش بودم طرف راستم ایستاد و نفر دوم پشت سری هم سمت چپم، یه خانم به شدت با جذبه که وقتی چشمم به چشماش خورد قشنگ ریدم به خودم انگار خیلی وقته متوجه این شده بود که من ۱۰ دقیقه ست دنبال اون دختر افتادم و توجه ام روی پاهاشه. سر تا پامو یه نگاهی کرد و به نشونه تاسف یه سری تکون داد و تا چراغ قرمز شد بدون هیچی واکنشی افتاد جلوی ما و رفت، تو همین حین بودیم که من جرأت کردم به صورت دختری که منو تا همین چند لحظه پیش رسوا کرده بود نگاه کنم، دختر خیلی ساده ای به نظر میرسید. بدون هیچ آرایشی. درسته خیلی خیلی خوشگل نبود ولی از اون چهره هایی رو داشت که میتونی شیفته کاریزماش بشی. تا اومدم سرمو بیارم پایین که پاهاشو ببینم یهو زل زد به چشمام و راه افتاد. چند متری ازم فاصله گرفت، دیگه دید واضحی نداشتم برای همین به محض اینکه دیدم دورم کسی نیست گوشیمو در آورم روی حالت زوم گذاشتم و سعی کردم چندتا عکس از پاهاش بگیرم.
(بخش دوم)
احساس میکردم این آخرین فرصتمه چون اگر وارد مترو می شد به احتمال زیاد به طرف واگن بانوان میرفت و من گمش میکردم. عکسا خیلی واضح نشد چون هم از زاویه خوبی نبود و هم دستم لرزیده بودش ولی شدت براقی و استایل کشیده انگشتاش کاملا مشخص بود. انگار فرنچ هم کرده بود. دیگه قلبم به تپش افتادش، احساس میکردم صاف زده بودم به هدف. حتی اگه پاهاش یک درصد چیزی که تو عکس تا یه حدی مشخص بود و من تو ذهنم ساخته بودمم بودش، حاضر بودم تا آخر عمرم بندگیشو به هر قیمتی بکنم. رسیدیم دم مترو منتظر بودم بره داخل که یهو مسیرشو کج کرد و رفت اونور خیابان، منم سریع رفتم دنبالش که از شدت عجله و هل بودم نزدیک بود یه ماشین بزنه زیر باسنم و پرتم کنه هوا. چندتا ماشین باهم بوق زدن و توجه همه جلب شد و با صدای بلند چندتا راننده سرشونو از ماشین بیرون آوردم و گفتن: حیوون احمق مگه کوری که نمیبینی داره ماشین میاد؟ میخوای خودتو بکشی از یه راه دیگه برو مارو درگیر دردسر نکن. با این سر و صداها بود که دختره برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و با یه لبخند مسخره کننده سرشو برگردوند و شروع به حرکتش کرد. منم مجدد رفتم دنبالش تا رسیدیم به یه کوچه خیلی خلوت بن بست، احساس کردم از دست دادمش چون هرچی چشم انداختم نبود. با ناراحتی و عصبانیت اومدم برگردم که یهو دوتا سیلی خیلی خیلی محکم با کف دست کوبیده شد توی صورتم و از شدت درد برق سه فاز از سرم پرید و نمیدونستم دهنم از گازی که لپمو گرفتم پر خون شد یا چندتا از دندونام شکست. فقط فهمیدم تو دهنم خیس آبه و مزه خون میده. تا اومدم به خودم بیامم با زانو ۳تا ضربه محکم خوابوند تو تخمام و من دیگه درد این یکی رو نتونستم تحمل کردم و جلوی پاهاش زانو زدم و شروع کردم به سرفه کردن و عین مار به خودم میپیچیدم. وقتی دهنمو باز کردم زمین پر خون شد، وقتی با زبون بهش زدم فهمیدم دوتا از دندونام لق شده و با یه اشاره مطمئن بودم میوفته ولی دختره عین خیالش نبود خیلی خونسرد نگاهم میکرد. بعد دو دقیقه یه دستمال از کیفش درآورد و پرت کرد جلوم، تا اومدم بردارم پاشو گذاشت روش و روی زمین چرخوند. اینبار دیگه هیچ فاصله ای بین منو پاهاش نبود و مات زیباشون شدم. درست حدس زده بودم ناخن پاهاش فرنچ و براق بودش. انگشتای زیبا، کشیده و ردیف شده ای که انگار خدا با ظرافت تمام طراحیشون کرده بود. پاهاش هزار و یک مرتبه از صورت همه دخترای جهان و حتی خودش جذاب تر و خیره کننده تر بود. تو یه لحظه دردم یه جورایی اصلا یادم رفت انگار با پاهاش منو طلسمم کردش، پاشو از روی دستمال برداشت و گفت: بزار تو دهنت باشه. صداش و اقتدارش جوری بود که اگه میگفتش همین الان رگ خودتم برام بزن، بازم با رضایت کامل فقط بهش میگفتم چشم خانم. دستمال برداشتم و گذاشتم روی دندونم که خونش بند بیاد و خون دهنمو قورت میدادم. یه سوئیچ در آورد و به طرف یه سانتافه ۲۰۱۶ رفت، در باز کرد و نشست داخل ماشین. بعد چند دقیقه متوجه شدم قصد حرکت نداره، در ماشین نصفه باز گذاشت و با انگشت دستش بدون هیچ حرفی اشاره کرد بیا اینجا.
(بخش سوم)
رفتم روبروی در ایستادم که پاهاشو گذاشت لب در ماشین و گفت: زانو بزن مادرجنده. با دادن این دستور و فحشی که به مادرم داد قلبم ریخت، هم اشک تو چشمام جمع شد که چرا به خاطر حقارت من مادرمم باید فحش بخوره و هم واقعیت شق کرده بودم در حدی بود که احساس میکردم شورتم داره سوراخ میشه. از این تضاد نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ولی خانم قشنگ این موضوع رو متوجه شده بود و میدونست چون هی تکرار میکرد چیه دوست داری مامان جون تو عین سگ با دیلدو ۳۰ سانتی کلفتم جرش بدم یا دوست داری زیر پاهام له له بزن و التماس کنه یه قطره آب بهش بدم یا حداقل تف کنم تو دهنش؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: هر چی شما دستور بدید انجام میشه سرورم. خنده اش گرفت بود، گفتش: معلوم نیست توی زنازاده حاصل آب کیر چندتا از مردای اهل محلی که اینقدر بی غیرت در اومدی. بعدش ادامه داد خب حالا چی میخوای زنازاده که عین سگ افتادی دنبال من و رد پاهامو بو میکشی؟ با صدای لرزون گفتم: میشه بهتون خدمت کنم یا حداقل اجازه بدید پاتونو یه بار بوس کنم؟ که بهم گفت: الان چقدر پول داری؟ منم ساده و احمق گفتم: خانم تازه حقوقمو گرفتم حدودا ۱۰ میلیون ۵۰۰ هزار تومان. بلافاصله گفتش: خوبه پس همین ۱۰ میلیونو الان برام کارت به کارت میکنی فعلا تا ببینم چیکار میشه کرد. تا اومدم بگم آخه پس تا آخر ماه من چیکار کنم یهو ادامه داد که اگرم زر زیادی بزنی تا آخر عمرت باید تو حسرت نوکری من بمونی. اصلا ذهنم کار نمیکرد، یه جورایی خنگ شده بودم چون اولین بارم بود که به یکی این حسمو میگفتم و اونم یه جورایی اوکی داده بود زیاد ترس از دست دادنشو داشتم. شماره کارتو ازش گرفتم و براش ۱۰ میلیونو زدم، کارتش به نام آزاده زمانی بود. نمیدونم اسم خودش بود یا نه ولی وقتی واریز کردم بهش گفتم: آزاده خانم واریز کردم که یهو با کف صندلش محکم زد تو پیشونیم و چند قدم به عقب کشیده شدم. لباسم پر خاک شدش، از ماشین پیاده شد اومد پایین، بالا سرم ایستاد پاشو برد بالا که یه لگد بزنه تو تخمام که سریع افتادم به پاهاش بهش التماس کردم نزنه. تا اومدم فرصت غنیمت بشمارم پاهاشو بوس کنم، پاشو از دور دستم کشید بیرون و یه لگد زد تو سینه ام. این سری رفت سوار ماشین شد که واقعا استارتو بزنه و بره.
(بخش چهارم)
رفتم پایین ماشینش زانو زدم و گفتم: ارباب توروخدا عف کنید من چیکار کنم آخه؟ تورو خدا اجازه بدید کف صندلیتونو لیس بزنم حداقل که گفت: لیس بزن اما چرخ ماشینمو چون تو فعلا لیاقت لیسیدن کف صندل رو نداری. واقعا این سری شک شدم تا اومدم به خودم بیام گفتش: تا ۱۰ ثانیه فرصت داری شروع کنی و ۴ دقیقه ام فرصت داری چهار چرخ ماشینمو برق بندازی. هر کدوم از فرصتات تموم بشه راه میوفتم و میرم. ماشین روشن کردن و شروع کرد به شمارش ۱۰، ۹، ۸ و… ریده بودم به خودم که اصلا اگه شروع کنم به لیس زدن یهو راه بیفته دستمو صورتم بره زیر چرخ ماشین چی؟ تو همین فکرا بودم که تا گفت: ۱ حمله ور شدم به طرف چرخ اول، وحشیانه بدون فک به هیچی فقط لیس میزدم تا رسیدم به چرخ آخر که یهو دیدم یه پیرزنی از پنجره زل زده به من تا متوجه شد دیدمش رفت داخل و در پنجره رو بست. از خجالت آب شدم میخواستم برم زیر زمین ولی گوهی بود که دیگه خورده بودم. رفت پایین پاهای خانم و گفتم: ارباب کارم تموم شد. خانم اومدن پایین یه نگاه به چرخ ها انداختن و گفتن: ۳:۴۹ دقیقه خوبه توله سگ، حالا برات جایزه دارم. خیلی خوشحال شدم فک کردم الان میخواد اجازه بده پاهاشو ببوسم ولی دوتا کیسه مشکی زباله پرت کرد جلوم روی زمین و گفتش: زود کفشو جوراباتو در بیار و بذار تو یکی از این کیسه ها. بدون هیچ حرفی شروع کردم به درآوردن کفشام و گذاشتنشون داخل کیسه زباله. آخرش کیسه رو از دستم کشید و پرت کرد توی سطل آشغال، بهش گفتم: آخه ارباب… که وسط حرفم پرید و گفت: خفه شو حمال، تو به کفش نیاز نداری. یه ۱۰ هزار تومن پرت کرد جلوم و گفتش: از سر کوچه یه آب بگیر زود بیا تایمر رو گذاشتم بدو سریع، توی اون هوای گرم آسفالت زمین داغ داغ بود و پاهام داشتم آتیش میگرفت. نگران این بودم خورده شیشه ای نره تو پام که چند نفری به پاهای برهنه ام و سر وضعم نگاه کردن و در گوشی هم چندتا چیز بهم گفتن ولی من فقط سرمو انداختم پایین رفتم تو سوپری، آب برداشتم و ۱۰ تومنی گذاشتم و دویدم به طرف کوچه خلوتی که خانم ماشین پارک کرده بودن. آب دادم بهشون. بهم گفتن: آب میخوری؟ که با خجالت گفتم: بله یکم گلوم خشک شده، خانمم یکم از آب خوردن و بعد تف کردن تو صورتم و خندیدن. بقیه آب هم خالی کردن روی زمین درست بغل پاهاشون و گفتن: پس معطل چی هستی؟ بخورش دیگه… زبونم دیگه مال خودم نبودش، انگار هم پوستش رفته بود و هم کلی چاک چاک شده بود ولی دلم نمی خواست اصلا نافرمانی بکنم. کنار پاهاش سجده کردم و شروع به لیس زدن آبی که کم کم داشت جذب آسفالت گرم خیابون میشد، شدم. بعدش روی زانوهام نشستم و گفتم: ممنون ارباب، کم کم توجه همه داشت جلب میشد و تردد آدما زیاد شده بود که گفتم: ارباب توروخدا میشه فقط از اینجا بریم؟ که گفتن: بریم اما کیسه زبان دوم از روی زمین بردار و بکش روی سرت حیوون خان. منم اطاعت کردم ولی هیچ جایی رو دیگه نمی دیدم که از ارباب اجازه گرفتم دو تا سوراخ کوچک برای چشم روی کیسه بزارم. در شاگرد باز کردم، میخواستم بشینم روی صندلی که خانم گفتن: هوی آشغال کجا؟ منم گفتم: مگه قرار نشد بریم ارباب؟ که یهو صندلی شاگرد و تا آخر عقب دادن و گفتن: عین سگ کف ماشین میشینی احمق خان. ماشینو بالش نجست کثیف نکنیا که با خجالت فقط گفتم: چشم، خودمو مچاله کردم و مثل یه سگ واقعی پیچیدم به خودم تا جا بشم. از یه طرف کیسه روی سرم بود و از یه طرف فضا نداشتم و تنگی نفس گرفته بودم و هی نفس نفس میزدم که خانم بعد از ۱۵ دقیقه ایستادن و من فهمیدم رسیدیم.
(بخش نهایی)
در باز کردن و از پس گردن پرتم کرد روی سنگریزه های کف زمین، وقتی کیسه رو از سرم برداشتن چشمم به یه خانه ویلایی بزرگ و شیک خورد اما خانم لحظه ای بهم امان ندادن و یه قلاده چرمی بزرگ مشکی پرت کردن جلوم و گفتن: محکم ببند دور گردنت و بعد از اینکه قلاده رو بستم راه افتادیم به طرف در ورودی اصلی. وقتی رسیدیم به در ورودی خانم گفتن: لخت شو و کل لباساتو در بیار، منم به جز شورتم که آخر سر خانم اونم از پام پایین کشیدن و جرش دادن، در آوردم. دستامو با یه دستبند مخصوص از جلو بستن و گفتن: میشینی اینجا کف پاهای سیاه و کثیف خودتو برق میندازی بعد وارد مرحله بعد میشیم. حالم داشت از اینکه قرار پاهای خودمو لیس بزنم بهم میخورد ولی چاره ای نبود. شروع کردم به لیس زدن ولی انقدر پاهام سیاه و کثیف بود و زبونم خشک شده بود که تمیز نمی شد، به خانم گفتم و ایشونم گفتن: کف دستاتو بیار بالا و چند تا تف گنده انداختن کف دستم که منم بلافاصله با ولع خوردمش. یهو خانم گفتن: احمق دادم بمالی به پات که زودتر تمیز بشه نه که بخوری و کلی خندیدن بعدش رفتن به طرف در و تاکید کردن که من میرم استراحت کنم و فقط نیم ساعت فرصت داری بعد این زمان تکلیفتو یکسره میکنم اگر کف پاهات سفید نشده باشه. منم با اکراه هی کف پاهای خودمو تند تند لیس میزدم تا اینکه تقریبا سفیده سفید شدش. بعد نیم ساعت خانم اومدن در رو باز کردن و یه نگاهی به من کردن و با لبخندی که نمیدونم از رضایت بود یا تمسخر ولی حداقل معلوم بود که از دستم عصبی نیستن چون من کارمو درست انجام دادم، اول سکوت و چند لحظه بعدش گفتن: خب برای امروز دیگه بسته. این فیلم لیس زدن پاهای خودت و بقیه چیزایی که ازت گرفتمم میمونه دست من فقط یه ۱۰ میلیارد سفته هم باید امضا کنی برای ضمانت وفاداری و بردگیت توله سگ خان.
یهو من به خودم اومدم که فیلم چی؟ سفته چی؟ مگه ما قرارمون این بود؟ که خانم اشاره به قفس دوتا سگ بزرگشون کردن و گفتن: در غیر این صورت لقمه چرب و نرم عزیزای من میشی که زیادم آپشن بدی نیست. منم شروع کردن به گریه و التماس که خانم گفتن: ۴۵ ثانیه بیشتر وقت نداری و سفته هارو با خودکار و استامپ اثر انگشت جلوم پرت کردن و شروع به شمارش همیشگی کردن. ۴۵، ۴۴، ۴۳ و… دیگه چاره ای نداشتم بحث جونم وسط بود، گور بابای لذت بردگی و این کس شعرا. هی تو دلم خودمو فحش میدم و با گریه سفته هارو امضا میکردم و اثر انگشت میزدم. همش ترس اینو داشتم نکنه فیلمارو یهو پخش کنه… بعد از اینکه سفته هامو تحویل دادم، خانم گفتن: شماره کارتمو که داری؟ با تکان سر و اوهوم تایید کردم که مجدد گفتن: خوبه پس تا هفته بعد ۱۰ میلیون واریز میکنی. پیام واریزیت که اومد میای برای ادامه نوکری من، بغضم شکست و گفتم: خانم به خدا من از این پولا ندارم. من کل حقوقمو دادم به شما تورو خدا رحم کنید ولی هر چی بیشتر التماس میکردم بیشتر بی رحم میشد و در آخرم گفت: پول تا هفته بعد تو حساب من نباشه اون فیلمی که داری پاهای خودتو لیس میزنی رو میدم پخش کنن تا بچه معروف بشی کونی خان اصلا هم برای مهم نیستش پول رو از کجا میخوای بیاری. دوست داری دزدی کن، دوست داری کلیه هاتو بفروش، دوست داری مامان جونتو بفرست کص بده و… اصلا برام مهم نیست الانم گمشو از خونه من بیرون حروم زاده یالا… و اینطوری بود که لباسامو پوشیدم و با پای برهنه راهی یه پارکی شدم تا اول یه آبی به سر و صورت خودم که مثل گداها شده بودم بزنم و بعدش گورمو گم کنم طرف خونه. همچی برام عین یه خواب تلخ گذشت واقعا باورم نمیشد، یعنی کل این اتفاقاتی که امروز برام افتاد، ارزش یه پا بوسی ساده که تازه اجازه اونم بهم داده نشد رو داشت؟؟؟
پیشاپیش مرسی که بدون قضاوت با مسئله برخورد میکنید و به انتخاب های همدیگه احترام میگذارید.🙌
(شاید اگر دوست داشتین ادامه دادم، معلوم نیست…)
دیدگاهتان را بنویسید