سلام من محمدجوادم داستانی که براتون تعریف میکنم برمیگرده به زمانی که 15 سالم بود
من قم زندگی میکنم ولی در اصل اهل آملم وقتی بچه بودم پدرم تو یه موسسهی تحقیقات قضایی مشغول به کار شد برای همین مجبور شدیم قم زندگی کنیم.
پدربزرگم از قدیم تو یه ییلاق نزدیک شهر آمل خونه داشت و هر سال اول تابستون میرفت کوه و نزدیک پاییز برمیگشت آمل
ماهم چون کمتر فرصت میشد بریم آمل از این موقعیت استفاده میکردیم و بعد تمام شدن امتحانات میرفتیم پیش پدربزرگ و مادربزرگم و تا آخرای شهریور ییلاق میموندیم
این وسط پدرم بخاطر شغلش مجبور بود همیشه تو رفت و آمد باشه و اکثراً آخر هفتهها میاومد ییلاق پیشمون
بعد فوت پدربزرگ و مادربزرگم این داستان هنوزم ادامه داشت ما تمام تابستونو کوه بودیم و پدرمو بقیه عموهام معمولاً آخر هفتهها میاومدن ییلاق
قبل این که برم سراغ اصل ماجرا یکم از مادرم و امیر پسرعموم براتون میگم که یه تصویر ازشون داشته باشید
اسم مادرم مریمه، زن آروم و سردیه که معمولاً با هرکسی گرم نمیگیره ولی در عین حال خیلی مهربونه، مادرم اون موقع 37 سالش بود
مامانم یه زن قد بلند و سفید روعه، رنگ چشماش قهوهای پررنگ و موهای مشکیه بلندی داره که تا نزدیک کمرش میرسه سینه هاش زیاد بزرگ نیستن ولی یه کمر باریک و باسن بزرگ و خوش حالتی داره
اسم پسر عموم امیره، 4 سال ازم بزرگتره یه پسر خوش صحبت و خنده روعه و که خیلی اهل شوخی و دلقک بازیه از اونایی که خیلی فعال و پر انرژی آن
امیر پسر خوشتیپ و خوش قیافه ایه بخصوص چشماش که آبی پررنگه خیلی جذاب ترش میکنه
اون سال تابستون اواسط تیرماه دوتا از عموهام با خانوادشون اومده بودن ییلاق امیرم که اون موقع تازه چهار پنج ماهی رفته بود سربازی مرخصی گرفته بود و همراهشون اومد
روز اول همه چیز عادی بود و اتفاق خاصی نیفتاد ولی فرداش کم کم هوا خراب شد آسمون مه گرفته بود و باد شدیدی میاومد اوایل شب بارون شروع شد انگار داشت سیل میاومد
تلویزیون خونهی ما خراب بود و اینترنتم نداشتیم، بیرونم که نمیتونستیم بریم برای همین منو امیر کلی پاسور بازی و کردیم تا اینکه خسته شدیم و تصمیم گرفتیم فیلم نگاه کنیم و بعدش بخوابیم چون دیگه آخرشب شده بود
خونه و حیاط ما خیلی بزرگه، خونه به جز آشپزخونه چهارتا اتاق با یه ایون ال مانند دورش داره
از زمانی که یادم میاد هر وقت ما و عموهام ییلاق دور هم بودیم شب موقع خواب هرکس با خانواده ی خودش تو یه اتاق جدا میخوابید تا همه راحت باشند
اون شبم همینطور بود با تفاوت که چون من و امیر میخواستیم فیلم نگاه کنیم قرار شد امیرم تو اتاق ما بخوابه
سه تا لحاف کنار هم پهن کردیم و من بین امیر و مامان دراز کشیدم و مشغول فیلم دیدن شدیم
نیم ساعتی که گذشت کمکم چشمام سنگین شد و داشتم بزور فیلم میدیدم ساعت از 1:30 گذشته بود بعد چند دقیقه دیگه نتونستم تحمل کنم چشمام بسته شد ولی هنوز تو خواب عمیق نرفته بودم نمیدونم چند دقیقه بین خواب و بیداری بودم که صدای امیر و مامانم و شنیدم
من به پهلو پشت به مامان خوابیده بودم وقتی صدا رو شنیدم آروم چشمامو باز کردم و دیدم امیر تو لحافش نیست
گوش هامو تیز کردم که ببینم چی میگن
مامان: انقدر اصرار نکن گفتم امشب نمیشه
امیر: اذیت نکن ما که اولین بارمون نیست
مامان: خل شدی نمیبینی کلی آدم تو خونس تازه محمدجوادم کنارمون خوابه!
امیر: همه خوابیدن اگه میترسی در اتاق و قفل میکنم، محمد جوادم الان داره خواب هفت تا پادشاه و میبینه جوری خوابیده که با توپم بیدار نمیشه
مامان: گفتم نمیشه انقدر باهام ور نرو دستتم از تو شورتم در بیار
امیر: خوشگله ، من دوسه روز دیگه باید برگردم پادگان معلوم نیست کی دوباره بهم مرخصی بدن یه امشب و جون امیر کوتاه بیا
مامان: مخمو خوردی، باشه فقط زودتر کارتو بکن
وقتی شنیدم چی بهم میگن حسابی شوکه شدم مامانم و امیر خیلی باهم صمیمی بودن ولی هیچوقت فکرشم نمیکردم که باهم رابطه داشته باشن
نهتنها الان میخواستن سکس کنن اولین بار شونم نبود که این کارو میکردن
مغزم داشت سوت میکشید و قلبم تند تند میزد جوری که انگار میخواد منفجرشه
بین دوراهی گیر کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم
از یه طرف غیرتم اجازه نمیداد به روی خودم نیارم و کاری نکنم ولی از یه طرف دیگه با خودم گفتم اگه به روشون بیارم هم حرمت بینمون شکسته میشه هم حسابی آبروریزی میشه جوری که تو فامیل و محل نتونیم سرمونو بالا کنیم
همینطور که تو خودم بودم صدای نفس نفس زدن مامان و امیر و میشنیدم معلوم بود دارن سکس میکنن
حسابی کفری شده بودم آخه یه زن چقدر میتونه حشری و بی مسئولیت باشه که کنار پسرش به یکی دیگه بده با این وجود تصمیم گرفتم کاری نکنم
هر چقدر که میگذشت عصبانیتم کمتر میشد و بجاش حشری میشدم
تو همین حین یه صدای ضعیف از تلمبه زدن امیرم میاومد چند دقیقه همینطور گذشت تا این که مامان شروع به حرف زدن کرد
مامان: گند زدی به هیکلم برو دستمال بیار پاکش کنم بعد از ظهر حمام بودم دوباره بوی عرق گرفتم
امیر رفت دستمالو آورد و به من مامانم گفت میشه یه بار دیگه سکس کنیم
مامان: امشب همین یه دفعه هم نباید سکس میکردیم دیگه پررو نشو دو دقیقه نشده که ارضا شدی
امیر: خوب ارضا نشدم کیرم هنوز راسته بیا یه دور دیگه هم بریم زود تمومش میکنم
مامان: عقلت تو کیرته حتماً میخوای یکی بفهمه شر بشه
امیر: کسی نمیفهمه انقدر نترس زود تمومش میکنم
مامان: باشه باشه، دیگه ادامه نده
این دفعه سکسشون خیلی بیشتر طول کشید انقدر کیرم راست مونده بود که شق درد گرفتم دست خودم نبود بدجوری حشری شده بودم
مامان: خسته شدم نمیخوای بس کنی؟
امیر: باشه زود تمومش میکنم
بعد این تلمبه زدنای امیر خیلی محکمتر شد دیگه صدای ضربه هاش واضح به گوشم میرسید، هنوزم صداش تو گوشمه
مامان: آرووم آرووووم تر یکی میشنوه
امیر: خیالت راحت صدای باد و بارون انقدر زیاده که صدا به صدا نمیرسه
مامان سعی میکرد جلوی خودشو بگیره که سروصدا نکنه ولی نمیتونست
صدای آه و نالهی آرومش به گوشم میرسید
چند دقیقه همینطور گذشت که یکدفعه صدا قطع شد معلوم بود کارشون تموم شده
مامان: کجا میری؟
امیر: میرم دستشویی
مامان: داری میای یه لیوان آب بیار قرصه اورژانسیم و بخورم
امیر: باشه
بعد این که مامان قرص خورد امیر اومد سرجاش و درجا خوابش برد، مامانم خیلی زود خوابید ولی من تا صبح خوابم نبرد.
با این که چند سالی از اون موقع میگذره ولی هر چند وقت این اتفاق هی تو ذهنم مرور میشه شاید بعضیا تجربهای مثل این داشته باشن ولی فکر نکنم برای کسی همچین اتفاقی افتاده باشه.
نوشته: محمدجواد
داستان سکس گروهی در حد لالیگا اون روز صبح وقتی از خواب بیدار شدیم…
داستان بردگی برای زن داییم و خواهرش سلام وقتتون بخیر این داستان من صددرصد…
داستان سکس با شیمیل کرج سلام دوستان من سینا هستم و اولین بارمه داستان…
داستان بردگی یا جندگی؟ چند ترمی بود که میخواستم برم از دانشگاه گواهی اشتغال…
داستان سکسی تجاوز به من جلوی شوهرم سلام. من ندا هستم ۵۱ ساله. این…
داستان کون دادنم به مرد همسایه سلام این داستان برمیگرده به چند سال قبل…