درِ اتاق رو زدن. خواستم درِ اتاق رو باز کنم که سحر با اشارهی دستش بهم فهموند که بشینم روی تخت. خودش بلند شد و درِ اتاق رو باز کرد. افخم جوری با سحر احوالپرسی کرد که انگار بعد از چند سال دارن همدیگه رو میبینن! بعد از تموم شدن احوالپرسیشون، افخم به همراه چهار تا دختر دیگه وارد اتاق شدن. من هم مثل لیلی و ژینا ایستادم و به همهشون سلام کردم. افخم با سه تا از دخترها با لباس راحتی بودن و یکی دیگهشون با مانتو و شلوار بیرونی بود. حدس زدم که باید روناک باشه. همون دختری که برای سحر و لیلی و ژینا خیلی مهم بود و تصمیم داشتن بهش نزدیک بشن. با معرفی کردن همگی توسط افخم به همدیگه، فهمیدم که حدسم درسته. نا خواسته تو بحر روناک رفتم. علاوه بر خوشگلیاش، سرویس طلای قشنگی هم انداخته بود. افخم با دستش به من اشاره کرد و رو به روناک گفت: ایشون هم مهدیس جان، دانشجوی سال اول علوم پایه.
روناک با دقت یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: خوشبختم عزیزم. ماشالله چه دختر خوشگل و نازی هستی.
لبخند زدم و گفتم: من هم خوشبختم.
برای چند لحظه، بقیه هم اتاقیهای افخم هم به من زل زدن. سحر متوجه خجالتم شد و رو به افخم گفت: خب معرفی بسه. شام چی برامون گرفتی که مردم از گشنگی.
افخم رو به سحر گفت: سفارش پیتزا دادم. باید تا یک ربع دیگه برسه.
یکی از هم اتاقیهای افخم رو به سحر گفت: معذرت که امشب مزاحم شما شدیم.
سحر با یک لحن مهربون گفت: نه چه مزاحمتی؟ توی این هوای سرد، نمیشد توی اتاق خودتون بمونین. بعدش هم که فردا تعطیله و امشب تا صبح میتونیم با هم دیگه خوش بگذرونیم. البته به افتخار روناک جان.
روناک رو به سحر گفت: لطف دارین سحر خانم. تعریف شما رو خیلی از افخم جان شنیدم. البته عکستون رو هم دیده بودم. ماشالله شما هم خیلی زیبا هستین. اصلا خوب که دقت میکنم، هر چهار تاتون خوشگلین.
افخم گفت: سحر خانمه دیگه. فقط به خوشگلا افتخار هم اتاقی شدن میده.
یکی از هم اتاقیهای افخم، با یک لحن خاصی گفت: آره چه جورم.
حس کردم که منظورش من بودم. اما سعی کردم به روی خودم نیارم و رو به سحر گفتم: فلاسک رو آب جوش کنم برای چای؟
سحر چند لحظه فکر کرد و گفت: باشه برای بعد از شام.
زمانبندی افخم درست بود و پیتزاها رو به موقع آوردن. هر کَسی پیتزای خودش رو توی دستش گرفت. موقع شام، لیلی و ژینا با هم اتاقیهای افخم شوخی میکردن و میخندیدن. مطمئن بودم که سر و صدای قهقهی خندهشون، کل خوابگاه رو برداشته. اما هیچ کَس جرات نداشت که به اتاقی که سحر داخلشه تذکر بده.
بعد از شام، با کمک لیلی، جعبههای پیتزا رو جمع و اتاق رو مرتب کردیم. خواستم فلاسک چای رو ببرم که یکی از هم اتاقیهای افخم فلاسک رو از توی دستم گرفت و گفت: شما زحمت نکش. من آبش میکنم. تازه باید دو تا فلاسک اتاق خودمون رو هم آب کنم.
فلاسک چای رو به دست هم اتاقی افخم دادم و نمیدونستم باید چیکار کنم. انگار عادت کرده بودم که همیشه باید توی این اتاق، یک کاری انجام بدم. سحر به من نگاه کرد و گفت: بیا بشین عزیزم. نگران پذیرایی از مهمون نباش. افخم جان خودش حواسش هست.
وقتی خواستم کنار سحر بشینم، دوباره متوجه سنگینی نگاه همهشون شدم. همچنان به خاطر اینکه جلوی جمع، با یک تاپ چسبون و شورت هستم، تحت فشار بودم و بهش عادت نکرده بودم. روناک که روی تخت من نشسته بود، رو به من گفت: هم خوشگل و هم مهربون. هم اتاقیهات خیلی خوش شانس هستن.
سحر گفت: مهدیس جان به شدت دختر مسئولیتپذیریه. تازه خیلی هم با استعداده و مطمئنم در آینده یک خانم دکتر حاذق میشه.
ژینا پرید وسط حرف سحر و گفت: خب نظرتون چیه که امشب دور هم بشینیم و تا صبح چرت و پرت بگیم؟
از نگاه و لحن ژینا حس کردم که داره به من حسودی میکنه و توقع نداره که سحر تا این اندازه بهم توجه کنه. لیلی از حرف ژینا خندهاش گرفت و گفت: وا الان هم که دور هم نشستیم و یک ساعته که داریم چرت و پرت میگیم.
ژینا گفت: منظورم اینه که همگی روی زمین و نزدیک هم بشینیم. اینطوری یک جوریه. انگار از هم دوریم.
یکی از هم اتاقیهای افخم، حرف ژینا رو تایید کرد و گفت: من هم با ژینا جون موافقم.
افخم گفت: روناک جان خاطرات جالبی از احضار روح داره. پیشنهاد میکنم که چراغها رو خاموش کنیم و روناک جان از خاطراتش بگه.
سحر گفت: واو از این بهتر نمیشه.
روناک لبخند زد و رو به افخم گفت: من مشکلی ندارم اما شاید بچهها بترسن و این بحث رو دوست نداشته باشن.
ژینا گفت: هر کَسی میترسه بره تو اتاق افخم.
روناک رو به من گفت: نظر شما چیه مهدیس خانم؟
از اینکه توی جمع فقط نظر من رو خواست، جا خوردم و گفتم: من تابع جمع هستم.
روناک چشمک زد و گفت: به این میگن دختر پایه.
هم اتاقی افخم با سه تا فلاسک چای و یک پلاستیک بزرگ برگشت. توی پلاستیک، چند بسته چیپس و پفک بود. لیلی به آرومی رو به سحر گفت: این همه چیپس و پفک فقط یک چیز میخواد.
سحر هم به آرومی گفت: فقط به افخم اعتماد کامل داریم. وگرنه مورد مد نظرت دم دسته.
توی دلم برام سوال شد که منظور لیلی چیه. سحر انگار از نگاه من متوجه فکرم شد. لبخند زد و گفت: کنجکاو نشو جوجه، بعدا بهت میگم.
طبق پیشنهاد ژینا، همگی روی زمین و دور هم نشستیم. لیلی فلاسکهای چای و چند تا لیوان رو گذاشت وسط و گفت: هر کَسی خواست برای خودش چای بریزه.
یکی از هم اتاقیهای افخم گفت: لیوان کمه.
ژینا گفت: خب باید دو نفری از یه لیوان بخورین.
هم اتاقی افخم، لحنش رو شیطون کرد و گفت: من عادت ندارم شریکی بخورم. فقط تنهایی دوست دارم بخورم.
همهشون زدن زیر خنده. متوجه حرف هم اتاقی افخم نشدم اما برای اینکه انگشتنما نشم، لبخند زدم. پیش خودم گفتم حتما یک شوخی کرده که فقط خودشون در جریان هستن. شوخی هم اتاقی افخم باعث شد که همگی بیفتن رو دور شوخی و دوباره قهقهه و جیغ بزنن. اکثر شوخیهاشون رو نمیفهمیدم و فقط زورکی لبخند میزدم.
نزدیک به یک ساعت گذشت. سحر رو به همگی گفت: بچهها دیر وقته. دیگه وحشی بازی بسه. حالا یکمی جدی باشین تا روناک جان همگیمون رو ببره به سرزمین ارواح.
همگی سکوت کردن و منتظر شدن تا روناک صحبت کنه. روناک کمی تمرکز کرد و گفت: یک عمو دارم که دو سال از خودم بزرگ تره. به خاطر اختلاف سنی کمی که با هم داشتیم، هم بازی هم محسوب میشدیم. جفتمون از همون بچگی علاقه شدیدی به روح و جن و ماورا داشتیم. و خب از وقتی که دوازده سالم شد، به صورت جدی دنبال این جریانها افتادیم…
روناک فن بیان خوبی داشت و همه محو حرفهاش شده بودن. وقتی خاطراتش رسید به اونجایی که موفق شدن اولین روح رو احضار کنن، سحر ایستاد و گفت: بچهها من روی زمین سردم شدم. تا قبل از اینکه داستان جذاب روناک جان به اوج برسه، چند تا پتو بندازیم زیرمون.
افخم حرف سحر رو تایید کرد و گفت: پس من میرم و از تو اتاق خودمون، پتوهامون رو میارم.
افخم و یکی از هم اتاقیهاش رفتن و پتوهاشون رو آوردن. به افخم کمک کردم و چند تا پتو کف زمین پهن کردم. تو همین حین، سحر به تخت من اشاره کرد و رو به روناک گفت: روناک جان، هر وقت خوابت گرفت، اون تخت در اختیار شماست. افخم و بچههاش هم روی همین پتوهایی که پهن کردیم میخوابن.
افخم گفت: یکی از شما هم باید روی زمین بخوابه.
سحر گفت: اگه پنج نفر روی زمین بخوابن، یکیشون خیلی به در نزدیک میشه. سوز سرما از زیر در میاد. مهدیس پیش من میخوابه.
روناک با یک لحن خاص گفت: پس من قراره روی تخت مهدیس جان بخوابم.
سحر به من نگاه کرد و با نگاهش بهم فهموند که من باید جواب روناک رو بدم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: خواهش میکنم.
از نگاه سحر فهمیدم که جواب جالبی ندادم. یک نفس عمیق کشید و گفت: خب حالا همگی با خیال راحت به ادامه داستان جذاب روناک جان گوش میدیم. البته پیشنهاد میکنم همگی یک پتو روی خودشون بندازن. تا حالا همچین سرمای شدیدی رو تجربه نکردم.
لیلی حرف سحر رو تایید کرد و گفت: آره موافقم.
یکی از هم اتاقیهای افخم گفت: چون کل زمین یخ زده و باد شدید داره میوزه. اگه امشب توی اتاق خودمون میخوابیدیم، تا صبح یخ میزدیم.
ژینا پتوی خودش رو روی شونههاش انداخت و نشست و گفت: خب بشینین دیگه. کارشناسی هوا بسه.
لیلی چراغهای اتاق رو خاموش و چراغ خواب قرمز رنگ اتاق رو روشن کرد و گفت: حالا وقتشه که چراغها رو هم خاموش کنیم.
دوباره همگی نشستن. اما اینبار هر کَسی یک پتو روی شونه یا پاهاش انداخته بود. روناک پتوی من رو برداشته بود و من پتو نداشتم. سحر پتوی خودش رو روی پای جفتمون انداخت و رو به روناک گفت: خب روناک جان ادامه بده که حسابی کنجاوم بدونم بالاخره برای اولین بار موفق شدین روح احضار کنین یا نه.
روناک شروع کرد به گفتن ادامهی داستانش. نمیدونستم داره راست میگه یا نه اما هر لحظه بیشتر میترسیدم. با دقت به داستان روناک گوش میدادم و تصور اینکه اگه آدم بتونه با یک روح ارتباط بر قرار کنه، من رو میترسوند. همینطور که داشتم به روناک نگاه میکردم که یکهو متوجه گرمی یک دست، روی رون پام شدم. نا خواسته و خیلی سریع سرم رو به سمت سحر چرخوندم. سحر مثل بقیه داشت به حرفهای روناک گوش میداد اما دستش رو گذاشته بود روی پای من. دوباره به روناک نگاه کردم و افکارم کاملا از حرفهاش پرت شد. سحر شروع کرد به آروم مالیدن رون پام. آب دهنم رو قورت دادم و یاد چند ساعت قبل افتادم که سحر داشت من رو میشست. همون احساساتی که از لمس کردنش بهم دست داده بود، برگشت توی وجودم. مالش دست سحر هر لحظه محکم تر میشد. چون چهارزانو نشسته بودم، تسلطش روی رون پاهام زیاد بود. بعد از چند دقیقه، دستش رو از روی شورتم، به کُسم رسوند. شوکه شدم و نفسم بند اومد. لب بالام رو گاز گرفتم و نمیدونستم باید چیکار کنم. سحر در ظاهر به حرفهای روناک گوش میداد اما انگشتهاش رو به آرومی و از روی شورت، روی شیار کُسم میکشید. دستم رو به آرومی بردم زیر پتو. کمی شهامت به خرج دادم و سعی کردم که دست سحر رو از روی کُسم پس بزنم. اما هر بار و دوباره دستش رو روی کُسم میذاشت. دوباره سرم رو به سمتش چرخوندم. این بار سحر هم سرش رو به سمت من چرخوند. نگاهش خونسرد بود و لبخند محوی روی لبهاش داشت. به من نگاه کرد و یک چنگ محکم از کُسم زد. نا خواسته یک نفس عمیق کشیدم. انگار از اینکه من رو تحت فشار قرار داده، لذت میبرد. لبخندش غلیظ تر شد و دوباره به روناک نگاه کرد. هیچ ایده و راهکاری نداشتم که خودم رو چطوری از دست سحر خلاص کنم. به معنای واقعی من رو گیر انداخته بود و شهامت و جسارت این رو نداشتم که توی جمع بهش برگردم. یا شاید اصلا روم نمیشد. پیش خودم گفتم: آخه چی بگم؟ چی میتونم بگم؟ جلوی این همه آدم بگم که بهم دست نزن؟
حتی تصورش هم برام غیر ممکن بود. پس چارهای جز تحمل کردن نداشتم. سحر هر چقدر که دلش خواست با رونهام و کُسم ور رفت. همیشه توی ذهنم این بود که فقط پسرها با دخترها ور میرن و از این کار لذت میبرن. نمیتونستم درک کنم که سحر چه لذتی از لمس من میبره. حتی مطمئن نبودم که این کارش تجاوز محسوب میشه یا نه. اشتباه از خودم بود. نباید توی حموم، جلوی سحر لُخت میشدم. نباید بهش اجازه میدادم که من رو بشوره و لمس کنه. توی اون لحظات بیشتر از همه از دست خود بیعرضهام، عصبانی بودم.
بالاخره حرفها و خاطرات روناک تموم شد. گرچه از یک جا به بعدش رو اصلا متوجه نشدم اما انگار حرفهاش روی اکثرا تاثیر گذاشته بود و حسابی توی فکر رفته بودن و با هم دیگه در مورد نکتههای جالب خاطرات روناک حرف میزدن. سحر همچنان دستش روی رون پای من بود. به من نگاه کرد و گفت: خب نظر تو چیه مهدیس؟ به نظر من که خاطران روناک واقعا منحصر به فرد بود.
به چشمهای سحر زل زدم. از طرف دیگه متوجه خط نگاه روناک هم بودم که انگار منتظر جواب من به سوال سحر بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یکمی ترسیدم اما ارزشش رو داشت. هیچ اطلاعاتی در مورد احضار روح نداشتم.
سحر یک چنگ ملایم از رون پام زد و گفت: به نظر من هم که ارزشش رو داشت.
متوجه منظورش شدم اما جوابی نداشتم که بهش بدم. برای آخرین بار دستش رو از روی رون پام پس زدم و گفتم: برم فلاسکها رو آب کنم؟
لیلی گفت: ساعت نزدیک سه صبحه. من که خوابم میاد.
بقیه هم حرف لیلی رو تایید کردن و قرار شد که بخوابیم. وقتی که همه سر جاشون خوابیدن، روناک رو به سحر گفت: میشه لطفا چراغ خواب رو خاموش کنین؟ من چشم بندم رو نیاوردم و فقط توی تاریکی خوابم میبره.
سحر به سمت کلید چراغ خواب رفت و گفت: این حرفها چیه عزیزم. شما اراده کنی، برق کل منطقه رو برات قطع میکنم.
روناک، روی تخت من و لیلی و ژینا، روی تخت خودشون و افخم و هم اتاقیهاش، روی زمین خوابیدن. سحر به آرومی به من گفت: چرا وایستادی؟ تو طرف دیوار بخواب.
یک نگاه به اتاق انداختم. هیچ جایی برای من نبود. گیر کرده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم. سحر به من نزدیک شد. اخم کرد و خیلی آهسته گفت: چیه باز کَر شدی؟
بیشتر از این نمیتونستم معطل کنم. توی دلم پر از استرس و آشوب بود. با قدمهای آهسته و سنگین به سمت تخت سحر رفتم. سحر از بازوم گرفت و بهم فهموند که طرف دیوار بخوابم. به پهلو و به سمت دیوار خوابیدم. استرس درونم هر لحظه بیشتر میشد. سحر بعد از چند لحظه، کنارم خوابید و پتوی خودش رو روی جفتمون انداخت. تا میتونستم خودم رو به دیوار نزدیک کردم تا از سحر دور بمونم. اما بعد از چند دقیقه، سحر از پشت بغلم کرد و دستش رو گذاشت روی شکمم. بدنم به لرزش افتاد و استرس درونم بیشتر شد. نا خواسته کمی خودم رو مچاله کردم. نمیدونستم که توی این حالت، سحر تسلط بیشتری برای بغل کردنم داره. با دستش به شکمم فشار آورد و کونم رو تا میتونست به خودش چسبوند. دستهای لرزونم رو گذاشتم روی دستش اما زورم نرسید که دستش رو از روی شکمم بردارم. تصمیم گرفتم که برگردم اما سحر نذاشت و در گوشم گفت: آروم بگیر. هنوز خوابشون نبرده.
افخم به آرومی گفت: شما دو تا چی دارین پچ پچ میکنین؟
سحر گفت: داریم غیبت تو رو میکنیم.
افخم گفت: فکر کردم دارین روح احضار میکنین.
سحر گفت: اونم به وقتش.
ژینا گفت: بگیرین بخوابین دیگه.
نمیدونم چقدر گذشت تا همگی خوابشون برد. حتی فکر کردم که سحر هم خوابش برده. اما گرمی دستش رو روی کونم حس کردم. با دست دیگهاش موهام رو از روی گردنم کنار زد و پشت گردنم رو بوسید. با هر لمس و بوسهاش، یک موج عجیب و نا شناخته و استرسزا، وارد بدنم میشد. سحر بعد از چند دقیقه، دستش رو برد زیر تاپم و سینههام رو لمس کرد. یک نفس عمیق آه مانند کشیدم. سحر در گوشم زمزمه کرد: جوجه صورتی سکسی خودمی.
هنوز نمیدونستم که چه اتفاقی داره برام میفته. سحر با شدت بیشتری، سینههام رو چنگ زد و امواج نا شناختهی درونم، هر لحظه عظیم تر و غیر قابل مهار تر میشد. انگار من یک کشتی بودم که توی دریای طوفان زده، اسیر امواج سنگین شده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم. به خاطر اینکه نمیتونستم درکی از احساسات درونم داشته باشم، عصبی و کلافه شدم. سحر دستش رو برد به سمت شورتم و متوجه شدم که میخواد شورتم رو در بیاره. دستم رو گذاشتم روی دستش تا مانع بشم. لحن صداش رو جدی کرد و گفت: مهدیس اگه یک بار دیگه، جلوی من مقاومت کنی، من میدونم و تو. روی سگ من رو بالا نیار. وگرنه همین الان از اتاق پرتت میکنم بیرون.
آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو از روی دست سحر برداشتم. سحر شورتم رو تا روی زانوم داد پایین. مجبورم کرد که بیشتر مچاله بشم و از پشت، شروع کرد به لمس کردن کونم. اول کمی کونم رو لمس کرد و بعد انگشتهاش رو کشید روی شیار کُسم. هر بار انگشتش رو بیشتر توی شیار کُسم فرو میکرد. بعد از چند دقیقه، کمی از من فاصله گرفت. فکر کردم بیخیال شده اما وقتی که دوباره من رو بغل کرد، متوجه شدم که شلوارک خودش رو هم داده پایین. استرس درونم اینقدر زیاد شد که بغض کردم. ترسیده بودم و نمیدوستم که سحر میخواد باهام چیکار کنه. دوباره دستش رو به کُسم رسوند که بغضم ترکید و گریهام گرفت. دستش رو از روی کُسم برداشت و گذاشت روی دهنم و گفت: خفه میشی یا نه؟
اشکهام سرازیر شده بود و دیگه هیچ کنترلی رو خودم نداشتم. سحر وقتی دید که نمیتونه من رو آروم کنه، با حرص موهام رو کشید و گفت: من تو رو آدمت میکنم، حالا ببین. شورت بیصاحابت رو بپوش.
بدون مکث و سریع شورتم رو کشیدم بالا. سحر کمی از من فاصله گرفت و پشتش رو کرد. دیگه کاری باهام نداشت اما دلشورهام به خاطر تهدیدی که کرد، باعث شد که تا روشنی هوا خوابم نبره.
با صدای درِ اتاق از خواب پریدم. خانم کارگر بود و گفت: تعمیرکار اومده. کَسی از اتاق بیرون نیاد تا کارش تموم بشه.
نزدیک به نیم ساعت به سقف نگاه کردم. مطمئن شدم که دیگه خوابم نمیبره. به آرومی از روی تخت بلند شدم. ساعت نُه صبح بود. یکی از کتابهام رو برداشتم. نشسته، به در بالکن تکیه دادم و شروع کردم به مطالعه. یک ساعت گذشت. متوجه روناک شدم که نشسته بود و داشت من رو نگاه میکرد. با تکون سرم بهش سلام کردم. روناک هم سرش رو تکون داد. بلند شد و اومد کنار من نشست و گفت: تو مدرسه اصلا از بچههای خر خون خوشم نمیاومد.
لبخند زدم و گفتم: اکثرا خوششون نمیاد.
روناک خودش رو جمع کرد و گفت: از زیر در سوز میاد، یخ میکنی دختر. برو رو تخت خودت بشین.
+من با سرما مشکلی ندارم. همیشه زمستون رو به تابستون ترجیح میدم.
-پس از اون دخترهای گرمایی و هات هستی.
+شما هم دانشجو هستین؟
-نه من تا دیپلم بیشتر نخوندم. حوصله درس و دانشگاه رو نداشتم. درس رو ول کردم و چسبیدم به آرایشگری.
+به سلامتی. ایشالله همیشه موفق باشین.
-یک سالن با خدمات کامل دارم. پنج تا آرایش گر خیلی خوب زیر دستم کار میکنن.
+پس موفق هستین.
-تو خیلی خوشگلی. تازه بدون آرایش. اگه تو رو بدن دست من، چنان عروسکی ازت درست کنم که همه انگشت به دهن بمونن.
از تعریف روناک خجالت کشیدم و گفت: مرسی لطف دارین.
افخم هم از خواب بیدار شد. نشست و گفت: الان یعنی نمیتونیم بریم تو آشپزخونه؟ من چای میخوام.
یکی از هم اتاقیهای افخم از زیر پتو گفت: اگه بریم، آقای تعمیرکار میخورمون.
افخم لحنش رو شیطون کرد و گفت: جون، پس من برم خورده بشم.
در اتاق رو دوباره زدن. اینبار هم خانم کارگر بود و رو به افخم گفت: شوفاژ اتاقتون درست شد.
افخم ایستاد. بقیهی هم اتاقیهاش رو بیدار کرد و گفت: بیدار شین، بچهها. اتاقمون اوکی شد.
سحر متوجه شد که افخم و هم اتاقیهاش دارن میرن. بلند شد و باهاشون خداحافظی کرد. اما لیلی و ژینا همچنان خواب بودن. روناک دم درِ اتاق، یک کارت ویزیت داد به دست من و گفت: اینم کارت آرایشگاهم. خوشحال میشم باز هم ببینمت.
بعد از رفتنشون، رفتم دستشویی. وقتی برگشتم، سحر روی تختش نشسته بود و داشت به زمین نگاه میکرد. میدونستم که از دست من عصبانیه. آب دهنم رو قورت دادم و با یک لحن ملایم گفتم: الان میتونم برم فلاسک رو آب کنم؟
سحر سرش رو آورد بالا و گفت: مگه نشنیدی کارگر چی گفت؟ یارو رفته دیگه.
توی آشپزخونه چند نفر توی صف سماور بزرگ آبجوش بودن و همین باعث شد که چند دقیقه معطل بشم. وقتی برگشتم، ژینا و لیلی بیدار شده بودن. لیلی وقتی از سرویس برگشت، شروع به حاضر شدن کرد و رو به من گفت: زودتر یک چای برای من بریز.
یک چای کیسهای انداختم توی فلاسک و گفتم: چند دقیقه دیگه حاضر میشه.
متوجه شدم که ژینا هم داره حاضر میشه. انگار جفتشون میخواستن برن بیرون. فکر کردم سحر هم همراهشون میره اما سحر همچنان روی تختش نشسته بود. بعد از چند دقیقه، برای همهمون چای ریختم. ژینا و لیلی مانتوهاشون رو پوشیدن. چای خودشون رو هم خوردن و از اتاق زدن بیرون. میدونستم که سحر اهل صبحونه خوردن نیست. خودم هم گشنهام نبود. کش موهام رو باز کردم. کتابم رو برداشتم و روی تخت خودم نشستم. سحر ایستاد و رفت به سمت درِ اتاق. متوجه شدم که کلید رو انداخت روی در و قفلش کرد. بعد اومد به سمت من. کتابم رو از توی دستم گرفت و پرت کرد روی زمین. چند ثانیه به من نگاه کرد و یکهو یک کشیدهی محکم زد توی گوشم. شوکه شده بودم و دستم رو گذاشتم روی صورتم. اما سحر یک کشیدهی محکم دیگه زد طرف دیگهی صورتم و گفت: حالا تو روی من وایمیستی؟
خیلی سریع بغض کردم و گفتم: من تو روی تو واینستادم.
سحر از موهام گرفت و مجبورم کرد که از روی تخت بلند شم. پرتم کرد وسط اتاق و گفت: اول حسابی ادبت میکنم و بعدش پرتت میکنم بیرون.
گریهام گرفت و گفتم: به خدا من نمیخواستم بهت توهین کنم.
سحر دوباره و اینبار با دوتا دستش از دو طرف موهام گرفت. وادارم کرد که بِایستم. من رو چسبوند به درِ سرویس و گفت: مگه بهت نگفتم که اگه یک بار دیگه دست من رو پس بزنی، من میدونم و تو؟ کَر بودی و نشنیدی؟
اشکهام سرازیر شد و جوابی نداشتم که به سحر بدم. سحر موهام رو محکم تر کشید. سرم رو کوبید به در سرویس و گفت: فکر کردی خبر ندارم که برای چی از اتاق قبلی انداختنت بیرون؟ تازه شنیدم تعهد کتبی هم دادی که دیگه توی خوابگاه دردسر درست نکنی. فردا میرم دفتر حراست و تکلیفت رو برای همیشه یک سره میکنم. اگه اراده کنم کل طبقهی چهارم شهادت میدن که تو لیاقت موندن توی خوابگاه رو نداری.
برای یک لحظه یاد روزی افتادم که توی دفتر خانم سلحشور، فقط یک قدم تا اخراج از خوابگاه فاصله داشتم. اون سری سه نفر سال دومی علوم پایه بر علیه من شهادت داده بودن و این سری قطعا کارم تموم بود. گریهام شدید تر شد و گفتم: به خدا از لحظهای که گفتی، دیگه دستت رو پس نزدم. به جون مامانم پس نزدم.
سحر یک نفس عمیق از سر حرص کشید و گفت: ننه من بود که کولی بازی درآورد؟ اگه صدای گریهات رو میشنیدن چی؟
+به خدا دست خودم نبود. نمیخواستم گریه کنم.
سحر چند لحظه با چشمهای عصبانیاش به من زل زد. بالاخره موهام رو رها کرد و گفت: وسایلت رو جمع کن. همین الان از این اتاق باید بری بیرون. منِ احمق همین دیشب تو رو جزء خودمون حساب کردم. به خاطر توی دهاتی، چُس بازیهای ژینا رو تحمل کردم. چون همهشون مطمئن بودن که تو لیاقت دوستی و حمایت من رو نداری. آدم اینقدر نمک نشناس میشه؟ دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم.
توی دلم آشوب شد. استرس و آشوبی که صد برابر لحظههایی بود که سحر لمسم میکرد. سحر میتونست مثل آب خوردن باعث اخراج من از خوابگاه بشه و اخراج از خوابگاه برای من یعنی تموم شدن دانشگاه و نابود شدن تمام رویاهام. نا خواسته دستش رو گرفتم و گفتم: تو رو خدا من رو از اتاق ننداز بیرون.
سحر دستش رو از توی دستم خارج کرد و گفت: دیگه دیره، تو لیاقت اینجا رو نداری.
+غلط کردم، ازت خواهش میکنم نندازم بیرون. بهت التماس میکنم سحر.
سحر با یک لحن سرد گفت: خودت وسایلت رو جمع میکنی یا پرتشون کنم بیرون؟
جلوی سحر زانو زدم. شدت گریهام شدید تر شد و گفت: تو رو به خدا این کارو با من نکن. تو رو به جون هر کی دوست داری. من گُه خوردم، غلط…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: صدات رو بیار پایین.
سعی کردم صدای گریهام رو آهسته کنم. خواستم دوباره حرف بزنم که سحر نذاشت و گفت: پاشو وایستا.
ایستادم و اشکهام رو با دستم پاک کردم اما همچنان اشک میریختم و کنترلی روی خودم نداشتم. سحر با همون لحن جدی خودش گفت: اگه یک بار دیگه، خوب دقت کن مهدیس، اگه فقط یک بار دیگه، جلوی من “نه” بیاری و کوچکترین حرکتی کنی که معنیاش “نه” باشه، همون لحظه، خودت چمدونت رو ببند و برای همیشه از این شهر گورت رو گم کن بیرون. فهمیدی یا نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بله فهمیدم، هر چی تو بگی، همون میشه.
-نه فقط هر چی که میگم. هر چی که من میگم و هر چی که من میخوام، همون میشه.
+چَشم، هر چی تو بگی و هر چی تو بخوای.
سحر یک نفس عمیق دیگه کشید و گفت: علت کولی بازی دیشب چی بود؟ مگه داشتم باهات چیکار میکردم که گریهات گرفت؟ چیه میخوای بگی که تا حالا به خودت دست نزدی؟
بغضم رو قورت دادم. سعی کردم دیگه گریه نکنم و گفتم: گریهام دست خودم نبود. ترسیدم، یعنی اینکه نفهمیدم چی داره…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: فکر کردی دارم بهت تجاوز میکنم؟ فقط راستش رو بگو.
به چشمهای جدی سحر نگاه کردم و گفتم: آره.
-فکر نمیکنی اگه بنا به تجاوز بود، توی این مدتی که پیش ما هستی، صد تا موقعیت بهتر از دیشب داشتم؟ آخریش همون موقعی که توی حموم بودیم. با تواَم مهدیس.
+آره درسته.
سحر نشست روی تختش. پاش رو انداخت روی پای دیگهاش و گفت: حالا به فرض که داشتم بهت تجاوز میکردم. مگه میشه آدم حس کنه که دارن بهش تجاوز میکنن و هم زمان تحریک بشه؟
+من تحریک نشدم.
سحر پوزخند زد و گفت: تحریک نشدی؟! اصلا میدونی تحریک شدن یعنی چی؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: نمیدونم.
-پس زر زیادی نزن که تحریک نشدم.
دوباره گریهام گرفت و گفتم: من هیچی نمیدونم. من یک موجود رقتانگیز و بدبختم. من حتی نمیدونم دقیقا کی یا چی هستم. از خودم خسته شدم. از خودم بدم میاد. من هیچی نیستم. گاهی وقتها دوست دارم بمیرم و خلاص شم.
سحر به کنارش اشاره کرد و گفت: شلوغش نکن، بگیر بشین ببینم.
وقتی نشستم، یک دستمال از جعبه دستمال کاغذی زیر تختش برداشت و اشکهام رو پاک کرد. لحنش ملایم شد و گفت: وقتی توی حموم لمست کردم، مطمئن شدم که تحریک شدی. وقتی دیشب بیشتر لمست کردم و باهات ور رفتم، تمام علائم تحریک جنسی رو داشتی. ترشح کُست چند برابر شد و با هر لمس من، بدنت میلرزید و تنفست نا منظم تر میشد. حتی سینههات هم سفت شده بود و نوکشون زده بود بیرون. بهت اطمینان میدم اگه این حس رو داشتی که داره بهت تجاوز جنسی میشه، حتی یک هزارم درصد هم امکان نداشت که تحریک بشی. پس من بهت تجاوز نمیکردم. فقط باعث بیدار شدن احساساتی شدم که همیشه برات تابو بوده و ازشون دوری میکردی. تو دیشب از من نترسیدی، از خودت ترسیدی. چون هیچ توضیحی نداشتی برای اتفاقاتی که داشت برات میافتاد. از روزی که پات به این اتاق باز شده، دارم تمام سعی خودم رو میکنم تا بهت کمک کنم مهدیس. میخوام از جوونیات لذت ببری. نه اینکه کل عمر جوونی و پر انرژی خودت رو شبیه گوسفند بگذرونی و بعدش حسرت بخوری. به نظرت چون میخوام بهت خوش بگذره، دوست بدی هستم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
سحر با یک دستش صورتم رو لمس کرد و گفت: از ژینا و لیلی خواستم برن بیرون، چون دوست نداشتم جلوی اونا باهات برخورد کنم. دارم با تمام وجودم پرستیژ و کلاس تو رو پیش بقیه حفظ میکنم. توی زندگیات، تا حالا کَسی رو داشتی که این همه به فکرت باشه؟ داشتی یا نه؟
دوباره سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه نداشتم.
-پس قدر من رو بدون مهدیس. این آخرین باریه که از غرورم به خاطر تو میگذرم. من اگه با کَسی اوکی باشم، براش بهترینم اما اگه کَسی بره تو مخم، میشم بدترین کابوس زندگیاش. همین الان انتخاب کن. میخوای من برای تو کدوم باشم؟
فقط یک جواب میتونستم به سحر بدم. برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: میخوام دوستت بمونم.
سحر لبخند زد و گفت: پس بهم اعتماد کن و دیگه روی سگ من رو بالا نیار مهدیس. دوست ندارم بهت صدمه بزنم و خودم هم نمیدونم اگه سری بعد به من موج منفی بدی، چه بلایی قراره سرت بیارم. میفهمی چی میگم یا نه؟
+آره میفهمم.
حالا هم برو به درس و مشقت برس. خبر دارم که پس فردا با چه استاد سختگیری کلاس داری. بعدا در مورد تضاد درونیات نسبت به تحریک جنسی بیشتر حرف میزنیم. البته شاید نیاز به حرف زدن نباشه و فقط باید عملی تجربهاش کنی.
سه روز گذشت. اتفاقات بین خودم و سحر، همهاش توی ذهنم تکرار میشد. حس دوگانهام به سحر، بیشتر و عمیق تر شده بود. همچنان قسمتی از من، حمایت و محبت و توجه سحر رو دوست داشت و قمست دیگهام، از سحر میترسید. نمیدونستم باید پیش سحر احساس امنیت کنم یا نه. حرفهاش رو توی ذهنم مرور میکردم و بیشتر میفهمیدم که چقدر از شناختن خودم دور هستم.
توی غذاخوری مشغول ناهار خوردن بودم که نفیسه جلوم نشست. پوزخند زد و گفت: هر روز خوشگل تر از دیروز.
حوصلهی طعنههای نفیسه رو نداشتم. جوابی بهش ندادم و سرعت خوردنم رو بیشتر کردم که زودتر برم. نفیسه متوجه شد و گفت: نمیخواد غذات رو بدون جویدن قورت بدی.
سلف غذاش رو برداشت و رفت روی یک میز دیگه. برای چند لحظه دلم براش سوخت. نفیسه تنها آدم تو دانشگاه بود که بهش اعتماد کامل داشتم و مطمئن بودم که خیر و صلاح من رو میخواد. اما خبر نداشت که من تو چه شرایطی گیر کردم. یا شاید هم حق با نفیسه بود. خودم بودم که این تغییرات رو دوست داشتم و به خودم تلقین میکردم که به اجبار این تغییرات رو پذیرفتم.
ساعت شروع کلاسهای عصر طوری بود که دیگه ارزش نداشت برم خوابگاه. کمی توی کتابخونه مطالعه کردم و رفتم سر کلاس. دم غروب، کلاسهام تموم شد. موقع برگشتن به خوابگاه، هوا تاریک شده بود. وقتی وارد اتاق شدم، لیلی روی تختش دراز کشیده بود و داشت مطالعه میکرد. سحر هم انگار تازه از بیمارستان اومده بود. نوبت من بود که اتاق رو نظافت کنم. لباسم رو عوض کردم و مشغول نظافت اتاق شدم. تو همین حین، گوشی لیلی زنگ خورد. از صحبتهاش فهمیدم که ژینا اون طرف خطه. بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد، رو به سحر گفت: یکی از بچههای انترنی که قرار بوده با ژینا امشب شیفت شب باشه، یک کاری براش پیش اومده و نتونسته بره. برا همین از من خواست برم پیشش.
سحر شونههاش رو بالا انداخت و گفت: خب چرا به من میگی؟ اگه میخوای، برو دیگه.
لیلی کمی فکر کرد و گفت: چند وقته ژینا خیلی حساس شده. اگه نرم، داستان میشه.
سحر گفت: انگاری باباش رو دوباره گرفتن و انداختن زندان. البته بین خودمون باشه.
لیلی هم زمان که مشغول حاضر شدن بود، رو به سحر گفت: آخه یکی نیست به این بابای کُسخل ژینا بگه که…
لیلی حرفش رو خورد و ادامه نداد. سحر تو جواب لیلی گفت: اونایی که فعالیت سیاسی میکنن، این زندانی شدنها براشون عادیه. فشارش روی خانواده بیچاره است.
لیلی دیگه حرفی نزد. مانتو و مقنعهاش رو پوشید و رفت. فکر میکردم که ژینا به خاطر توجههایی که سحر به من داره، رفتارش عصبی شده. اما حالا که فهمیده بودم پدرش رو دستگیر کردن، حس عذاب وجدان بهم دست داد.
برای خودم و سحر چای ریختم و گفتم: برای شام چیکار کنیم؟
سحر بعد از چند لحظه مکث گفت: من که گشنهام نیست.
قندون رو گذاشتم کنار سینی چای و گفتم: منم اشتها ندارم.
در سکوت چای خوردیم. ذهن من همچنان درگیر پدر ژینا بود. سحر سکوت رو شکست و گفت: خیلی خستهام، امشب زود خاموشی بزنیم.
لیوانهای چای و فلاسک چای رو بردم توی آشپزخونه و شستمشون. وقتی برگشتم توی اتاق، سحر یک قرص بهم داد و گفت: این آرامش بخشه، بگیر بخورش.
وقتی تعلل من رو دید، اخم کرد و گفت: اینطوری خیلی کمتر دچار استرس میشی.
نمیدونستم قرصِ توی دست سحر چیه و دقیقا قراره باهام چیکار کنه. اما مثل همیشه، جرات و شهامت مخالفت با سحر رو نداشتم. قرص رو ازش گرفتم. به من زل زد تا مطمئن بشه که قرص رو میخورم. بعدش پتوی ژینا رو وسط اتاق پهن کرد. بالشت خودش و من رو گذاشت بالای پتو. دراز کشید و گفت: نمیخوای بخوابی؟
مطمئن بودم که اگه پیشش بخوابم، حتما لمسم میکنه. مستاصل و نا امید شده بودم. برای یک لحظه احساس کردم که این حس رو قبلا تجربه کردم. تا حدی این احساس توی من قوی بود که از خودم متعجب شدم. دقیقا شبیه مواقعی که آدم یک مکان رو میبینه و مطمئنه که قبلا هم اینجا رو دیده، اما دقیق یادش نیست که کجا و چطوری دیده. سحر متوجه حالتم شد و گفت: چرا اخم کردی؟
خواستم به سحر بگم که چِم شده، اما پشیمون شدم و گفتم: هیچی یک لحظه یاد بابای ژینا افتادم. دلم براش سوخت وقتی فهمیدم که باباش رو گرفتن.
سحر دستش رو گذاشت زیر سرش و گفت: گفتم که، هر چند وقت یک بار میگیرنش و مورد جدیدی نیست. چراغها رو خاموش کن و یک پتو هم برای رومون بیار.
پتوی خودم رو برداشتم و به پهلو و به سمت سحر دراز کشیدم. سحر هم به پهلو شد و پتو رو روی جفتمون انداخت. دستش رو گذاشت روی بازوی من و گفت: امروز اوضاع دانشکده چطور بود؟
+مثل همیشه.
-حالت خوبه؟
+آره خوبم مرسی.
سحر خودش رو به من نزدیک تر کرد و گفت: خبر داری که چقدر سر زبونا افتادی؟ همونطور که میخواستم، افخم و هم اتاقیهاش، همه جا پخش کردن که چه جوجه صورتی خوشگلی، هم اتاقی من شده.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آره نگاه سنگین شون رو حس میکنم.
-نگاهشون رو دوست نداری؟
+نمیدونم.
سحر لحنش رو مرموز کرد و گفت: این قطار دیگه راه افتاده و متوقف نمیشه. چه بخوای و چه نخوای، جزء خوشگلای دانشگاه هستی.
لبخند زدم و گفتم: اگه مامانم و داداشهام بفهمن، من رو میکشن.
سحر به آرومی لبهام رو بوسید و گفت: بهشون فکر نکن، هیچ غلطی نمیتونن بکنن.
اولین بار بود که از طریق لبهام، لب یکی دیگه رو لمس میکردم. استرس درونم خفیف تر از دفعه قبل بود که پیش سحر خوابیده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: دست خودم نیست که بهشون فکر نکنم.
سحر دوباره لبهام رو بوسید. موهام رو نوازش کرد و گفت: به مرور یاد میگیری.
همون امواج نا شناخته، دوباره توی وجودم فعال شد. وقتی برای بار دوم لبهام رو بوسید، یک آه نا خواسته کشیدم. سحر لحن صداش رو کِشدار کرد و گفت: قربون آه کشیدنت برم خوشگلم.
اینبار لبهاش رو طولانی مدت به لبهام چسبوند و دستش رو گذاشت روی کونم. نمیدونستم تاثیر قرص بود یا استرس خودم نسبت به لمس و بوسهای سحر، کمتر شده بود. استرس داشتم اما نه اینقدر که من رو اذیت کنه. مطمئن نبودم که از روی ترس دارم خودم رو در اختیارش قرار میدم یا اینکه خودم هم دوست دارم. سحر لبهاش رو گذاشت روی گردنم. کاملا غیر ارادی سرم رو بردم عقب تا گردنم بیشتر در دسترسش باشه. نمیدونم چقدر گذشت اما سحر تا میتونست از من لب گرفت و گردنم رو بوسید و کونم رو مالید. استرس خفیف درونم هر لحظه محو تر میشد و مطمئن شدم که سحر راست میگه. انگار تمام اون احساساتی که تعریف دقیقی ازش نداشتم، تحریک جنسی بود. چیزی که من هرگز تجربهاش نکرده بودم. سحر متوجه شد که تسلیم محض حس جنسیام شدم. دستش رو گذاشت روی صورتم. مطمئن شده بودم که لمس صورتم رو دوست داره. چند لحظه به من زل زد و گفت: چرا قبل از اینکه بیایی پیش من بخوابی، اخم کردی و رفتی توی فکر؟ تا حالا اخمت رو ندیده بودم. چیه دوباره از من ترسیدی؟
احساس کردم که به خاطر تاثیر قرص، سرم سنگین و دمای بدنم بالا رفته. حتی انگار روی تُن صدام هم تاثیر گذاشته بود. با یک لحن کِشدار و به آرومی گفتم: آره ازت ترسیدم، اما علت اخم کردنم، ترس از تو نبود.
از اینکه اینقدر رُک به سحر جواب داده بودم، از خودم متعجب شدم. به چشمهاش زل زدم و گفتم: ببخشید که ازت ترسیدم. من دوست ندارم که تو دشمن من بشی و از اتاق بندازیم بیرون.
سحر صورتم رو نوازش کرد و گفت: من هیچ وقت تو رو از این اتاق بیرون نمیاندازم. تازه تو رو پیدا کردم، چرا بخوام بهت صدمه بزنم؟ تو فقط کافیه که بهم اعتماد کنی. اونوقت بهت ثابت میشه که من هیچی برای ترسیدن ندارم.
نا خواسته دستم رو گذاشتم روی دست سحر. همون دستی که داشت صورتم رو نوازش میکرد. انگار دوست داشتم که نوازش صورتم رو متوقف نکنه. یک پِلک طولانی زدم و گفتم: هم دوسِت دارم و هم ازت میترسم.
انگار سحر متوجه شده بود که کنترل چندانی روی حرکات و حرفهام ندارم. خندهاش گرفت و برای چندمین بار یک لب طولانی از لبهام گرفت. بعدش گفت: نگفتی که علت اخم کردنت چی بود.
سرم سنگین تر شده بود و حتی حس کردم که کمی حالت تهوع دارم. به لبهای سحر خیره شدم و گفتم: نمیدونم چی بود. اگه میشه الان در موردش حرف نزنیم. استرس و ترسم نسبت به تو داره کمتر میشه. نمیخوام اون حس لعنتی، برگرده.
سحر دوباره لبهام رو بوسید و گفت: کاش خودت میتونستی ببینی که چقدر چشمهات خمار و سکسی شده.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اگه مامانم و داداشهام بفهمن، تیکه تیکهام میکنن.
سحر اخم کرد و گفت: همین چند ثانیه قبل گفتی که دوست نداری به چیز بدی فکر کنی.
پتو رو از روی جفتمون پس زد. من رو صاف خوابوند و نشست پایین شکمم. متوجه شدم جوری نشست که سنگینیاش روی من نیفته. تاپ و سوتینم رو درآورد. مچ هر دو تا دستم رو گرفت و دستهام رو برد بالای سرم و شروع کرد به بوسیدن سینههام. دوباره آه کشیدم و سحر گفت: عزیزم.
انگار حتی قربون صدقه رفتنهای سحر هم، روی احساسات درونم تاثیرگذار بود. وقتی سحر شروع به مکیدن سینههام کرد، یک آه بلند کشیدم و به بدنم موج دادم. هرگز توی عمرم، این حجم زیاد از هیجان رو تجربه نکرده بودم. دوست داشتم دستهام رو از توی دستهاش آزاد کنم اما سحر نذاشت و با شدت بیشتری سینههام رو خورد. چون نمیتونستم دستهام رو تکون بدم، نا خواسته به شکم و بدنم موج دادم و آه کشیدم. سحر با هر آه کشیدن من، شدت خوردن سینههام رو بیشتر میکرد، تا جایی که دردم اومد اما همچنان توانی برای آزاد کردن دستهام نداشتم. بعد از چند دقیقه، سحر از روی شکمم بلند شد. رفت پایین پاهام و شلوارک و شورتم رو درآورد. خجالت کشیدم و نا خواسته پاهام رو به هم چسبوندم و جمع کردم. سحر از زانوهام گرفت و گفت: خودتو شل کن مهدیس.
یاد اون جملهاش افتادم که دیگه حق ندارم بهش جواب “نه” بدم. دستهام رو گذاشتم روی صورتم و پاهام رو شل کردم و اجازه دادم که از هم بازشون کنه. سحر شروع کرد به بوسیدن رون پاهام. حس میکردم که هم میبوسه و هم گاز میگیره. لبهاش هر چی بیشتر به کُسم نزدیک میشد، خجالت و هیجانم بیشتر میشد. لرزش درونم اینقدر زیاد بود که میخواستم جیغ بزنم اما با همهی وجودم، جلوی خودم رو گرفتم. وقتی اولین بوسه رو به کنار کُسم زد، دوباره به بدنم موج دادم و یک آه بلند دیگه کشیدم. سحر پاهام رو بیشتر از هم باز کرد. اینبار یک خیسی رو توی شیار کُسم حس کردم. حدس زدم که باید زبونش باشه. هر چی که بود، باعث شد که دستهام رو از روی صورتم بردام و به پتو چنگ بزنم. دیگه بیشتر از این نتونستم مقاومت کنم و به ناله کردن افتادم. انگار با ناله کردن، میتونستم کمی از هیجان بیش از حد درونم رو تخلیه کنم. سحر با سرعت و شدت بیشتری، کُس من رو میخورد و هیجان و لرزشهای درون من، همچنان اوج میگرفت. یک لحظه حس کردم که سرم داره از شدت هیجان زیاد، منفجر میشه. آخرین چیزی که حس کردم، این بود که سحر هم زمان با خوردن کُسم، ناخونهاش رو فرو کرد توی رونهای پام.
نمیدونم چقدر بیهوش بودم. وقتی چشمهام رو باز کردم، همچنان سرم سنگین بود و انگار بدنم از زمین فاصله داشت. سحر کنارم و به پهلو دراز کشیده بود. صورتم رو با دستش و به آرومی به سمت خودش چرخوند. به چشمهام نگاه کرد و گفت: تو جندهی خودمی.