سلام دوستان من اسمم امیره اینی که مینویسم داستان نیست بلکه یه روایت کاملا واقعی بخشی از زندگیه منه موضوعش هم گی هست پس هر کی خوشش نمیاد از همین اول بگم که نخونه.
من تو یه شهر خیلی کوچیک زندگی میکنم که اکثرا همدیگه رو میشناسن و خبرا توی یه شهر کوچیک زود پخش میشه و همینم باعث شد بعد تجاوزی که بهم شد خیلی ها به یه چشم دیگه بهم نگاه کنن.
من الان۲۸سالمه این جریان برمیگرده به زمانی که من ۱۶سالم بود یه پسر صاف و ساده و خجالتی بودم با یه چهره زیبا و معصوم چشمای درشت و قهوه ای موهای مشکی که یه طرف صورتم ریخته بودن و با ابروهای پیوسته و کشیده قدم۱۷۵ و وزنم۶۰ کیلو بود و با دست و پاهایی کشیده و سکسی با یه کون گرد و خوش فرم که بدنمم یکم دخترونه بود و هیچ مویی رو بدنم نبود وهمینا هم باعث شده بود که چشم خیلی ها دنبالم باشه؛خب یه توضیح کلی از خودم گفتم که یه تصویر ذهنی ازم داشته باشین حالا بریم سر اصل داستان.
اون موقع ها من کلا یکم منزوی بودم دوستای زیادی نداشتم رفیقام فقط بچه های مدرسه بودن خارج از محیط مدرسه خیلی کم پیش میومد که با کسی بگردم یا حتی تو جمع بچه ها برم که حتی مثلا فوتبال بازی کنم؛سرم تو کار خودم بود و همش درگیر درس و مدرسه بودم که همینم باعث شده بود که یکی از شاگردای زرنگ مدرسه باشم؛خلاصه روزام همینجور میگذشت و یه زندگی خوب بی درد سر داشتم و از این طرز زندگیم و این تنهاییم رازی بودم.
تا اینکه یه شب یکی از دوستای همکلاسیم که اسمش احسان بود اومد دنبالم گفت حوصلم سر رفته بیا بریم تو شهر یه دوری با موتور بزنیم منم قبول کردم و رفتیم یکم که چرخیدیم رفت توو یه پارکی گفت بیا بشینیم اینجا یکم دیگه بریم خونه همینجور که گرم صحبت بودیم دوتا پسر که رفیقای احسان بودن اتفاقی از اونجا رد میشدن که وقتی احسان و دیدن اومدن پیشمون خودمم کم و بیش میشناختمشون ولی هیچ سروکاری باهاشون نداشتم چون آدمای لات و تا حدودی خلافکار بودن.
دوتاشون یکی اسمش حمیدرضا بود که هم سن خودمون بود و تو همون سن ترک تحصیل کرده بود و مدرسه نمیرفت اون یکی هم اسمش محمد بود و تقریبا ۸یا۹سالی از ما بزرگتر بود خلاصه اومدن نشستن و سلام و احوال پرسی کردن من اولش اصلا خوشم نیومد که اومدن و پیش ما نشستن ولی رفتار و حرف زدنشون خیلی خوب و مودبانه بود و خیلیم شوخی میکردن و منم خیلی خندوندند یه جورایی یکم از جوشون خوشم اومده بود بعد یکم شوخی و حرف زدن منو احسان بلند شدیم و ازشون خدافظی کردیم و رفتیم.
گذشت تا چند روز بعدش که احسان تو مدرسه اومد پیشم وگفت امشب قراره با حمیدرضا و محمد بریم بیرون تو هم بیا و حمیدرضا گفت بهت بگم که تو هم حتما بیای منم بدم نمیومد که باهاشون برم بیرون چون دفعه قبل خیلی شوخی کردیم و حال و هوام عوض شده بود خلاصه اوکی و دادم وشب با موتور اومد دنبالم و رفتیم بیرون با موتور دور زدیم رفتیم پارک بستنی خوردیم گفتیم و خندیدیم خیلی بهم خوش گذشت واسه منی که همش تنها بودم و همه وقتم یا مدرسه بودم یا خونه یه تجربه جدید بود. اون شب موقع خدافظی حمیدرضا شمارمو خواست ومنم بهش دادم دیگه باهم در ارتباط بودیم حتی بعضی وقتا خودم بهش زنگ میزدم و برنامه میچیدم که بریم بیرون؛واسه حرفاییم که بقیه دربارشون میزدن اوایل یکم ترس داشتم ولی الان دیگه کاملا بهشون اعتماد کرده بودم؛یه چند ماهی به همین صورت گذشت تا اینکه یه شب یه پیام از طرف حمیدرضا برام اومد:
حمیدرضا:سلام داداش خوبی
من:سلام قربونت تو خوبی
حمیدرضا:امیر راستش یه چیزی میخوام بهت بگم ولی نمیدونم چجوری
من:بگو داداش راحت باش
حمیدرضا:راستش امیر من خیلی وابستت شدم خیلی دوست دارم دلم میخواد واسه همیشه مال خودم باشی.
این پیام آخرشو که خوندم دلم هوری ریخت هنگ کردم هزارتا فکر کردم پیش خودم آخه منظورش از این حرف چیه نکنه حرفایی کهدربارش شنیدم واقعیت داره نکنه واسم نقشه داره ووووووووو. بهش پیام دادم
من:منم مثل داداشم دوست دارم ولی منظور این حرفاتو نمیفهمم داداش
حمیدرضا:منظورم اینه من دوست دارم عاشقت شدم امیر آدمم وقتی یکیو دوس داره دلش میخواد بغلش کنه بوسش کنه دوس دارم باهم شیطونی کنیم💦🙈🙈(این ایموجی هارو هم گذاشت آخر پیامش) که من دوزاریم افتاد قصدش چیه.
من:نه داداش من اهل این کارا نیستم از توهم انتظار همچین حرفایی نداشتم من به چشم داداشم بهت نگاه میکنم همین نهکمتر نه بیشتر
اینو که بهش گفتم دیگه اصرار نکرد و نوشت
حمیدرضا:چشم عزیزم پس حداقل دوستی مون رو داشته باشیم
من:آره داداشم منم همینو میگم
خلاصه تموم شد و خدافظی کردیم تا چند روزی خبری ازش نشد و بعد تقریبا یه هفته ساعت۹شب بهم زنگ زد که اگه بیکاری بیا بریم قلیونی بکشیم که من احمق هم حتی بهش شک هم نکردم و قبول کردم رفتم سر خیابون با موتور اومد دنبالم که محمد هم باهاش بود یه قلیون هم دستشون بود محمد جلو بود من نشستم وسط و حمیدرضا پشت سرم بود محمد شروع به حرکت کرد؛همونجور که گفتم شهرمون چون کوچیکه دورش همش زمین کشاورزیه و جای دنج واسه نشستن زیاد داره رفت بیرون شهر سمت مزارع منم اصلا شک نکردم چون پاتوقمون همونجا بود خلاصه رسیدیم و پیاده شدیم از موتور حمیدرضا زیرانداز و انداخت و گفت قلیون و بچین تا بیام منم سرگرم قلیون شدم که دیدم دوتایی خودش و محمد یکم رفتن اونور ترو دارن با هم پچ پچ میکنن چند دقیقه ایی طول نکشید که دیدم اومدن سمتم که حمیدرضا قلیون و از دستم گرفت گذاشت کنارو گفت
حمیدرضا:دراز بکش
من:(با خنده) چی میگی اسکول قلیونو بیار میخوام درستش کنم
حمیدرضا:گفتم بخواب کارت دارم
من هنوز فکر می کردم داره شوخی میکنه که یهو یه سیلی محکم زد تو گوشم برق از سرم پرید بهش گفتم دیوونه چرا میزنی که یکی دیگه زد توو گوشم اشک تو چشام جمع شده بود خیلی ترسیده بودم که حمیدرضا گفت کونی بهت میگم بیا فقط مال من باش ناز میکنی برام من نکنمت یکی دیگه میکنتت حالا کاری میکنم باهات همه شهر کونت بزارن بچه کونی زود باش بخواب؛بهش گفتم غلط کردم هر چی تو بگی بخدا مال خودت میشم فقط آبرومو نبر؛بی شرف ایندفعه دوباره محکم تر زد توو گوشم دیگه گریم گرفته بود مثل یه بچه داشتم گریه میکردم رفتم پیش محمد التماسش کردم بلکه دلش به رحم بیاد ولی اون از حمیدرضا هم بی رحم تر بود بهم گفت میخوابی یا زنگ بزنم ۱۰نفر دیگه هم بیارم کونت بزارن اینو که گفت بدنم از ترس سرد شده بود انگار دنیا رو سرم خراب شده بود که یهو دیدم حمیدرضا با یه چوب اومد پشت سرم یکی زد توو سرم که سرم خیلی درد گرفت و گریم بیشتر شد گفت یا بخواب دوتامون بکنیمت یا باید امشب به۱۰نفر بدی دستمو گرفت بردم خوابوندم سر زیرانداز هیچ چاره ایی نداشتم از ترس هیچ کاری نمیتونستم بکنم
به شکم خوابونده بودم رو زمین که به محمد گفت برو اونور کارم تموم صدات میکنم بیا محمدم رفت.
بعدخودش تیشرتمو درآورد شلوار و شرتمم باهم کشید پایین بعدشم خودش کامل لخت شد همه جای بدنمو دست میکشید همش تعریف بدنمو میداد
حمیدرضا:آخخخخخ امیر چه کونی داری لامصب عین کون دختراس میدونی چندماه کف کونتم
من:تورو خدا نکن حمیدرضا آبرومو نبر من کونی نیستم
حمیدرضا:میدونم کون ندادی خودم باید پلمپ کونتو باز کنم من میمیرم واسه کونای تنگی مثل کون تو
همینجور که حرف میزد با انگشتش با سوراخ کونم بازی میکرد
که چندبار تف انداخت در سوراخم و خوابید روم بهم گفت سرتو برگردون میخوام لباتو بخورم با یه دستش کیرشو گذاشت در سوراخم و بعد با دو دستش با سینه هام بازی میکرد
حمیدرضا:امیر از این به بعد کونی خودمی جنده منی دیگه میشی خانوم خودم امشب تازه اولشه برنامه ها دارم واست
من:حمید توروخدا داخل نزار لاپایی بکن درد داره بخدا من تا حالا ندادم
حمیدرضا:از امشب به بعد میدی ازت یه جنده بسازم که کیف کنی
همینجور که داشت لبامو میخورد و باسینه هام بازی میکرد کیرشو فشار داد تو کونم یه دفعه حس کردم سوراخم داره میسوزه و یه درد خیلی زیادی حس کردم یه لحظه جلو چشام سیاهی رفت و از درد زیاد داشتم زیر انداز وگاز میگرفتم و فقط گریه میکردم اونم که این حال منو می دید انگار حشری تر و وحشی تر میشد و فشار کیرشو بیشتر کرد قشنگ حس کردم۱۶سانت کیرشو تا خود خایه هاش و کرده تووم یه چند ثانیه همینجور بی حرکت موند تا جاباز کنه یکم از دردش کمتر شده بود ولی همچنان درد زیادی داشتم؛یواش یواش شروع کرد به تلمبه زدن کیرشو میکشید بیرون فقط سرشو میذاشت داخل بمونه بعد دوباره تا ته میکرد داخل
حمیدرضا:آخخخخخ امیر کونت چه تنگ و داغه کسکش جنده
من:(با گریه)آییییییی حمیدرضا تو رو قران تمومش کن دارم می میرم نمیتونم دیگه
حمیدرضا:آخخخخ اگه میخوای زود آبم بیاد مثل زنا زیرم آه وناله کن
زودباش کونی آه و ناله کن میخوام بریزمش تووکونت کونیه خودم بشی.
وقتی دید هیچ حرفی نزدم با مشت زد تو سرم؛مگه با تو نیستم کونی ناله کن زیر کیرم
در حینی که داشت وحشیانه تو کونم تلمبه میزد از ترس اینکه دوباره کتک نخورم و البته اینقد داشتم اذیت میشدم که اگه از غرورم نبود خودم آخ واوخ میکردم؛شروع کردم به ناله کردن
من:آخخخخخخخ آیییییییییییی اووووفففففففف دارم جر میخورم حمید تمومش کن آییییییییی پاره شدم بخدا اوووففففففف توروخدا یواش آهههههههه آهههه آههههههه
یه دفعه کیرشو تا ته نگه داشت توو کونم و همه آبشو خالی کرد تووش یه چند دقیقه ایی همونجور بی حرکت خوابیده بود روم که کمکم کیرشو کشید بیرون و از روم بلند شد دوتا انگشتاشو کرد توو کونم وگفت اوووف ببین چجور سوراختو گشاد کردم و خندید و بلند شد لباساشو پوشید منم خواستم بلند بشم که پاشوگذاشت رو کمرم و گفت کجا دراز بکش تا محمد هم بیاد یدفعه یادم اومد محمد هم باهامونه دیگه واقعا نا نداشتم کونمم بد جور می سوخت. محمد و صدا کرد اومد بالا سرم وخودش رفت اونور که محمد هم کامل لخت شد بالا سرم بود سرمو برگردوندم نگاش کردم یه لحظه داشتم شاخ درمیوردم کیرش به جرعت میتونم بگم اندازه یه کیر خر بود دراز وکلفت گفتمش محمد جون مادرت توش نکن که یه اسپنک محکم زد رو کونم وگفت خفه شو کونی تف زد به کیرش و گذاشتش در سوراخم هر چقد فشار میداد حتی سرشم توو نمیرفت فقط با فشار دادنش من بدبخت داشتم از درد میمردم وقتی دید توو نمیره و با التماسای من بلاخره به لاپایی رازی شد محمد خیلی زود انزال بود با تقریبا ۵تا تلمبه آبش اومد و همشو ریخت لای پام بعد هر دومون بلند شدیم لباسامونو پوشیدیم و سوار موتور شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم توو راه حمیدرضا بهم گفت از امشب به بعد هر موقع بهت گفتم باید بیای بهم کون بدی وگرنه آبروتو همه جا میبرم فهمیدی کونی من هیچی نگفتم موهامو از پشت گرفت محکم کشید که یه آخخخ بلند گفتم و گفت فهمیدی یا نه منم گفتم آره فهمیدم اونم گفت آفرین کونیه خودمی رسیدیم درخونه منو پیاده کردن و رفتن و اونشب شد شروع مفعول شدن من که اگه خوشتون اومد ادامه شو توو قسمتای دیگه مینوسم.
داستان سکس گروهی در حد لالیگا اون روز صبح وقتی از خواب بیدار شدیم…
داستان بردگی برای زن داییم و خواهرش سلام وقتتون بخیر این داستان من صددرصد…
داستان سکس با شیمیل کرج سلام دوستان من سینا هستم و اولین بارمه داستان…
داستان بردگی یا جندگی؟ چند ترمی بود که میخواستم برم از دانشگاه گواهی اشتغال…
داستان سکسی تجاوز به من جلوی شوهرم سلام. من ندا هستم ۵۱ ساله. این…
داستان کون دادنم به مرد همسایه سلام این داستان برمیگرده به چند سال قبل…