داستان سکس گروهی پریسا و 2 مرد

داستان سکس گروهی پریسا و 2 مرد

 

با صدای خواهرشوهرم به خودم اومدم. لبخند کم رنگی زد و گفت: چته پریسا؟ همه‌اش تو فکری؟
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و گفتم: نه هیچی نیست، خوبم.
مادرشوهرم یک سینی پر از گوجه و خیار و پیاز جلوی من گذاشت. بعدش یک چاقو به دستم داد و گفت: آدم که بیکار باشه، زیاد تو فکر می‌ره.
چاقو رو گذاشتم توی سینی. یک کاسه بزرگ از توی کابینت برداشتم و همراه با سینی از آشپزخونه اومدم بیرون. رفتم توی اتاق خواهر شوهرم. حوصله‌ی هیچ کَسی رو نداشتم و می‌خواستم تنها باشم. نشستم کنار تخت و مشغول پوست کندن خیارها شدم. دوباره تو حال و هوای خودم بودم که اینبار با صدای برادرشوهرم به خودم اومدم. درِ اتاق رو بست و گفت: سلام به روی ماه عروس خوشگل خودمون.
توی دلم غوغا شد. تک تک لحظاتی که چاقو، روی گلوی بچه‌ام گذاشت و بهم تجاوز کرد، اومد جلوی چشم‌هام. سعی کردم خودم رو محکم و قوی نشون بدم. جوابی بهش ندادم و کار خودم رو کردم. برادرشوهرم نشست جلوی من. یکی از خیارهایی که پوست کنده بودم رو برداشت. یک گاز زد و گفت: اخم نکن خوشگله، اصلا بهت نمیاد.
جوابی بهش ندادم. یک گاز دیگه از خیار زد و گفت: یعنی می‌خوای بگی اون روز اصلا بهت خوش نگذشت؟ یعنی حتی بعدش هم که بهش فکر کردی، حس خوبی بهت دست نداد؟
بغض کردم اما دوست نداشتم جلوش گریه کنم. با تمام وجودم خودم رو کنترل کردم و جوابی بهش ندادم. سرش رو آورد نزدیک و با یک لحن آروم گفت: اما خداییش عجب کُس تنگی داشتی. خیلی هوس کردم یه بار دیگه هم بکنم توش. خودت چی؟
تلاشم هیچ فایده‌ای نداشت. اشک‌هام سرازیر شد و گریه‌ام گرفت. برادرشوهرم با انگشت‌هاش، اشک‌های من رو از روی گونه‌ام پاک کرد و گفت: گریه نکن عزیزم. من فقط خوبی تو رو می‌خوام. اگه اون روز پایه بودی، به تو هم خوش می‌گذشت. منم لازم نبود از دستت عصبانی بشم. مطمئنم که دفعه بعد، به تو هم خوش می‌گذره.
خواهرشوهرم درِ اتاق رو باز کرد و وارد شد. برادرشوهرم خیلی سریع حرف رو عوض کرد و گفت: برادرِ من همینه پریسا. نمی‌شه توقع داشت که یکهو تغییر کنه. اینطوری فقط به خودت ضربه می‌زنی.
خواهرشوهرم نشست روی تختش و گفت: وای پریسا تو خسته نشدی بس که پشت داداشم حرف زدی؟ والا هر کدوم از دوست‌هام که ازدواج کرده، مثل تو حرف می‌زنن. همه‌شون فقط اول زندگی‌شون عشق و عاشقی دارن. به مرور دیگه خبری از اون همه هیجان و احساسات نیست. حالا تو گیر دادی که چرا داداش من احساسات نداره. دختر چهارده ساله که نیستی. اینطور که معلومه، زندگی همه همینه. تو هم اینقدر سختش نکن.
به چشم‌های برادرشوهرم زل زدم. هر بار با دیدنش، بیشتر احساس حقارت می‌کردم. هیچ کنترلی روی جاری شدن اشک‌هام نداشتم. اشک می‌ریختم و سالاد درست می‌کردم و به نصیحت‌های خواهر شوهرم گوش می‌دادم.


دو هفته از تجاوز جنسی برادرشوهرم می‌گذشت. فکر می‌کردم به مرور فراموشم می‌شه اما هر لحظه، تصویر لحظاتی که داشت بهم تجاوز می‌کرد، توی ذهنم پُر رنگ تر می‌شد و بیشتر عذابم می‌داد. مخصوصا مواقعی که شوهرم باهام سکس می‌کرد. دقیقا روی همون تختی که برادرش بهم تجاوز کرده بود. اصلا هم براش مهم نبود که چقدر شرایط روانی من، موقع سکس، داغونه. مثل خروس، چند تا تلمبه می‌زد و ارضا می‌شد و بر می‌گشت و می‌خوابید. رفتارش توی عمل، فرق چندانی با تجاوز برادرشوهرم نداشت. برای هیچ کدوم‌شون مهم نبود که چه بلایی داره به سر من میاد. هیچ کَسی رو نداشتم که باهاش حرف بزنم. دیگه به هیچ کَسی اعتماد نداشتم. احساس می‌کردم که توی خلا هستم و دیگه هیچ حسی ندارم.


صبح جمعه بود. شوهرم از خواب بیدار شد و رفت حموم. وقتی از حموم برگشت، رو به من گفت: حاضر شو بریم خونه بابام. بهم پیام دادن که دل‌شون برای بچه تنگ شده.
با بی تفاوتی گفتم: همین سه روز پیش، اونجا بودیم؟
شوهرم با یک لحن طلبکارانه گفت: جُرم کردن دل‌شون برای بچه تنگ شده؟
حوصله و انرژی بحث و دعوا نداشتم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: من سرم درد می‌کنه. بچه رو حاضر می‌کنم، خودت ببرش.
می‌دونستم که شوهرم ترجیح می‌ده که بدون من بره. فهمیده بود که اصلا دوست ندارم تو خونه‌ی پدرش باشم. فقط علتش رو نمی‌دونست. فکر می‌کرد همچنان دارم لجبازی می‌کنم تا با طلاق موافقت کنه. سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: خاک تو اون سر نمک نشناست کنن. زودتر بچه رو حاضر کن. لیاقت تو همینه که تو تنهایی بپوسی.
بعد از رفتن شوهرم و بچه، بالشت و پتوم رو برداشتم و رفتم توی هال و روی کاناپه دراز کشیدم. از اون تخت متنفر بودم و تا جایی که می‌شد، نمی‌خواستم روش بخوابم. چشم‌هام رو بستم و خوابم برد.
با صدای درِ خونه از خواب پریدم. ساعت دیواری رو نگاه کردم و متوجه شدم که یک ساعت گذشته. از چشمی در نگاه کردم و هیچ کَسی پشت در نبود. خواستم برگردم که دوباره درِ خونه زده شد. حدس زدم که دختر همسایه باید باشه. مادرش گاهی می‌فرستادش خونه‌ی ما تا خودش بره خرید. در رو باز کردم و برادرشوهرم یکهو من رو پس زد و وارد خونه شد. خیلی سریع درِ خونه رو بست و گفت: ساعت خواب.
از دیدنش شوکه شدم. چند لحظه زمان برد تا بفهمم جریان چیه. برای باز شدن در اصلی آپارتمان، یا صبر کرده بود که یکی وارد یا خارج بشه، یا زنگ یکی دیگه از واحدها رو زده بود. بعدش هم کنار در قایم شده بود و در می‌زد. می‌دونست که اگه بفهمم اونه، در رو باز نمی‌کنم. یکهو به خودم اومدم و متوجه شدم که با تاپ و شلوارک هستم. خواستم برم توی اتاق که مُچ دستم رو گرفت و گفت: مگه جن دیدی؟
با حرص گفتم: دیگه بچه‌ام توی خونه نیست که با تهدیش بتونی…
نتونستم حرفم رو ادامه بدم و بغض کردم. برادرشوهرم با یک لحن ملایم گفت: ازت خواهش می‌کنم بشین. دو کلام باهات حرف دارم.
مُچ دستم رو از توی دستش خارج کردم و گفتم: من با تو هیچ حرفی ندارم.
خواستم برم توی اتاق که گفت: سه ماه دیگه دارم از ایران می‌رم. شاید برای همیشه، چون می‌خوام پناهنده بشم. فعلا هیچ کَسی نمی‌دونه. تو اولین نفری هستی که دارم بهش می‌گم.
برای اولین بار توی چند مدت گذشته، حس خوبی بهم دست داد. تصور اینکه باید تا آخر عمرم، برادرشوهر عوضی‌ام رو تحمل کنم، من رو روانی می‌کرد. اما قرار بود از ایران بره. اومد به سمت من. دوباره مُچ دستم رو گرفت و گفت: ازت خواهش می‌کنم بشین.
نمی‌دونم چرا دیگه حس خجالت در برابرش نداشتم. پیش خودم گفتم: بدن من رو لُخت کامل دیده و کاری که نباید هم، باهام کرده. حالا چه با حجاب و چه بی حجاب، چه فرقی می‌کنه؟
دیگه مقاومتی نکردم و اجازه دادم تا من رو بشونه روی کاناپه. خودش هم رو به روم نشست و گفت: حالا شدی دختر خوب.
به چهره‌اش نگاه کردم و گفتم: حرفت رو بزن و برو.
لبخند زد و گفت: می‌خوام توی این سه ماه، همه چی رو جبران کنم. دوست ندارم یک عمر از من متنفر باشی و نفرینت پشت سرم باشه.
+اگه می‌خوای جبران کنی، دیگه هیچ وقت جلوی چشمم نباش. البته بدون فایده نداره و نفرین من همیشه پشت سرته.
-به من یک فرصت دیگه بده پریسا. بذار ایندفعه هر دوتامون لذت ببریم. جفت‌مون خوب می‌دونیم که باز هم می‌تونم به زور هر کاری که دلم می‌خواد باهات بکنم. تو هم آدمی نیستی که به کَسی حرفی بزنی. چون اینقدر عاقل هستی که بدونی بعدش چی می‌شه. به من این فرصت رو بده که بهت لذت شهوت رو بچشونم. مطمئنم حتی یک درصد هم نمی‌دونی لذت جنسی یعنی چی. چون برادرم رو از تو بهتر می‌شناسم. می‌دونم که توی سکس، چقدر فاجعه است.
از حرف‌های برادرشوهرم تعجب کردم. حتی کمی گیج شدم. نمی‌تونستم بفهمم که چطور از روابط جنسی برادرش خبر داره. انگار متوجه سوال درون ذهنم شد و گفت: من و شوهرت یک خونه مجردی مخفیانه داریم. به غیر از خودمون، هیچ کَسی از وجود اون خونه خبر نداره. به اسم یکی از دوست‌هام اجاره‌اش کردیم. البته قبل از اینکه با تو ازدواج کنه، این خونه رو داشتیم. تا قبل از ازدواج برادرم، تو اکثر مواقع، با هم جنده جور می‌کردیم. هر بار که برادرم با جنده می‌رفت توی اتاق، چند دقیقه بعدش کارش تموم می‌شد. بعضی از جنده‌ها هم به شوخی بهش تیکه می‌انداختن و بهم ثابت شده بود که توی سکس، خروسه.
شوهرم همیشه قسم می‌خورد که من تنها موجود مونث توی کل عمرش هستم که بهش دست زده. به خاطر غروری که جلوی من، نسبت به جنس مخالف داشت، حرفش رو باور می‌کردم. یعنی فکر می‌کردم اینقدر مغروره که حاضر نیست به خاطر ارضای شهوتش، دست به دختر یا زن دیگه‌ای بزنه. از حرف‌های برادرشوهرم شوکه شدم. آب دهنم رو قورت دادم و کاملا نا خواسته گفتم: بعد از ازدواجش چی؟
برادرشوهرم بعد از کمی مکث گفت: کلید اون خونه رو، هر دوتامون داریم. شوهرت برای اینکه تو شک نکنی، دیگه کمتر می‌تونست با کَسی، سکس کنه. فقط گاهی وقت‌ها…
حرف برادرشوهرم رو قطع کردم و گفتم: داری دروغ می‌گی.
برادرشوهرم پوزخند زد و گفت: اگه بهت ثابت کردم چی؟ همین فردا می‌خواد یکی رو بکنه. قراره مرخصی ساعتی بگیره و بره سر وقتش. خودم می‌برمت جلوی خونه تا با چشم‌های خودت ببینی. فقط به شرطی که سلیطه بازی در نیاری.
با اینکه مطمئن بودم که هیچ حسی به شوهرم ندارم اما شنیدن خبر خیانتش، چنان غم و ناراحتی توی وجودم درست کرد که دقیقا یاد لحظه‌ای افتادم که خبر فوت پدرم رو بهم دادن. احساس ‌کردم که بزرگ ترین کلاه دنیا سرم رفته. شبیه آدم‌های مال باخته که کل زندگی‌شون رو ازشون دزدیدن و دیگه چیزی برای از دست دادن، ندارن.
برادرشوهرم ایستاد و اومد کنار من نشست. دستش رو گذاشت روی پای من و گفت: فقط کافیه به من فرصت بدی و اعتماد کنی. بهت قول می‌دم این سه ماه، بهترین لحظات عمرت بشه.
مات و مبهوت جلوم رو نگاه کردم و انگار که تمام احساسات درون من کشته شد. دیگه هیچ انگیزه‌ای برای پس زدن برادرشوهرم نداشتم. در اون لحظه مطمئن شدم اونی که باید ازش متنفر باشم، برادرشوهرم نیست، بلکه شوهرمه. برادرشوهرم دست من رو گرفت و بلندم کرد. با هم وارد اتاق خواب شدیم. طلسم شده بودم و هیچ مقاومتی در برابرش نداشتم. اینبار با ملایمت من رو روی تخت خوابوند و با دست‌های خودش، لُختم کرد. بعد از اینکه خودش هم لُخت شد، از نوک انگشت‌های پاهام شروع به بوسیدن کرد. وقتی به کُسم رسید، پاهام رو از هم باز کرد و تا چند دقیقه کُسم رو لیس زد و خورد. هیچ احساسی به حرکاتش نداشتم. نه چندشم می‌شد و نه بدم می‌اومد و نه لذت می‌بردم. پوچ ترین لحظات عمرم رو تجربه می‌کردم. برادرشوهرم خودش رو کامل کشید روی من و کیرش رو فرو کرد توی کُسم. این دفعه، ترشح کُسم زیاد بود و کیرش به راحتی رفت داخل و کُسم دیگه نسوخت. مثل سری قبل، بعد از چند دقیقه، ازم خواست که برگردم و سجده کنم. بدون هیچ مقاومتی، به حرف‌هاش گوش می‌دادم. اون هم با ملایمت باهام رفتار می‌کرد و موقع کردن، قربون صدقه‌ام می‌رفت. مثل سری قبل طولانی مدت تلمبه زد. قبل از اینکه ارضا بشه، با تُن صدای شهوتی شده‌اش؛ گفت: ایندفعه می‌خوام آبم رو بریزم روی کون خوشگلت.
کیرش رو از توی کُسم درآورد و آبش رو ریخت روی کون و کمرم. تو همون حالت دمر خوابیدم. سرم چرخید به سمت قاب عکس عروسی خودم و شوهرم که روی عسلی تخت گذاشته بودم. به چهره‌ی شوهرم زل زدم و احساسی پوچی درونم، عمیق تر شد.


طبق قرارم با برادرشوهرم، بچه رو سپردم به همسایه و سر کوچه ایستادم. سر ساعت مقرر رسید. توی مسیر هیچ حرفی نزدیم. بعد از نیم ساعت رانندگی، برادرشوهرم وارد یک کوچه‌ شد و ماشین رو پارک کرد. درِ ماشین رو باز کرد و گفت: ماشین من رو می‌شناسه و تابلو می‌شیم. از اینجا به بعد رو پیاده می‌ریم. باهاش هماهنگ کردم و یک ربع دیگه باید خودش رو برسونه.
نزدیک به پنج دقیقه پیاده رفتیم. وارد یک کوچه دیگه شدیم. برادرشوهرم من رو برد به انتهای کوچه و پشت یک ماشین ایستادیم. به یک آپارتمان با نمای سنگ سیاه اشاره کرد و گفت: خونه مجردی مخفی ما، طبقه چهارم همین آپارتمانه.
بعد از چند دقیقه، یک ماشین جلوی آپارتمان متوقت شد. یک دختره از ماشین پیاده شد. به خاطر پول دادنش به راننده، متوجه شدم ماشینی که دختره رو رسوند، تاکسیه. برادرشوهرم به آرومی گفت: این جنده مورد علاقه شوهرته. به خاطر هر جنده‌ای مرخصی ساعتی نمی‌گیره.
دختره با گوشی‌اش یک تماس گرفت و قدم زنان و آروم به سمت سر کوچه حرکت کرد. چند لحظه بعد، سر و کله ماشین شوهرم پیداش شد. دختره سوار ماشین شوهرم شد. ماشین شوهرم اومد به سمت همون آپارتمانی که برادرشوهرم می‌گفت. درِ پارکنیگ باز شد و ماشین رفت داخل آپارتمان. احساسات روز قبلم، با شدت بیشتری بهم حمله کردن. باورم نمی‌شد که شوهرم اینطور جلوی من جا نماز آب بکشه و خودش رو اینقدر سفید جلوه بده اما همچین زندگی مخفی داشته باشه. همیشه دلم خوش بود که اگه هیچ رابطه احساسی بین ما نیست، حداقل من رو به عنوان یک تیکه گوشت، جهت تخلیه آبش، قبول داره. از حرص زیاد، به خودم پوزخند زدم و بهم ثابت شد که چقدر آدم احمقی بودم و خبر نداشتم.
توی مسیر برگشت به خونه، بین من و برادرشوهرم سکوت بود و هیچ حرفی نزدیم. موقعی که خواستم از ماشین پیاده بشم، برادرشوهرم سکوت رو شکست و گفت: فقط یادت باشه که قول دادی هیچی نگی و هیچ واکنشی نشون ندی. هر چی بگی، من می‌زنم زیرش. امروز فقط به خاطر تو، راز خودم و برادرم رو فاش کردم. لطفا یک بار دیگه به من اطمینان بده که تابلو بازی در نمیاری.
انگار هیچ رمقی برای حرف زدن نداشتم. به سختی لب‌هام رو تکون دادم و گفتم: انگیزه‌ای ندارم که بخوام چیزی به کَسی بگم یا واکنشی داشته باشم.
برادرشوهرم لبخند زد و گفت: آفرین خوشگل خانم.
خواستم از ماشین پیاده بشم که دوباره نذاشت و گفت: راستی یک چیز دیگه هم هست که می‌خوام بهت بگم.
سرم رو چرخوندم به سمت صورتش و گفتم: چی؟
چشم‌هاش رو شیطون گرفت و گفت: نظرت چیه فردا همین موقع بریم و خونه مجردی‌مون رو نشونت بدم؟
از ماشین پیاده شدم و جوابی به برادرشوهرم ندادم. شیشه‌ی ماشین رو داد پایین و گفت: اگه جوابت مثبت بود، برام اس‌ام‌اس کن که فردا می‌خوای بری خرید و به ماشین من نیاز داری.
وقتی وارد خونه شدم، می‌خواستم کمی تنها باشم و نرفتم دنبال بچه‌ام. برای چند لحظه حس کردم که حتی به بچه‌ام هم دیگه حسی ندارم. با لباس رفتم توی حموم. درِ حموم رو بستم و دوش آب رو باز کردم. سرم رو بردم زیر دوش و با تمام توانم جیغ زدم.


میز شام رو چیدم و با خوش‌رویی به شوهرم گفتم: شام آماده است عزیزم.
مثل همیشه براش فرقی نمی‌کرد که با چه لحنی دعوتش کنم برای خوردن شام. بدون اینکه تشکر کنه، نشست پشت میز ناهارخوری و مشغول خوردن شام شد. چند لحظه بهش نگاه کردم و گفتم: از سر کار چه خبر؟
از سوالم کمی جا خورد و گفت: چطور؟
شونه‌هام رو انداختم بالا و گفتم: آخه امروز عصر که اومدی خونه، حس کردم خیلی خسته‌ای. حدس زدم که باید روز سختی رو گذرونه باشی.
شوهرم کمی مکث کرد و گفت: آره درست حدس زدی. امروز حتی وقت چای خوردن هم نداشتم. ناهار هم هول هولی خوردم. تمام وقت درگیر کار بودم.
لبخند زدم و گفتم: گاهی وقت‌ها از خودم خجالت می‌کشم.
تعجب شوهرم بیشتر شد و گفت: چطور؟
+اینکه شوهرم اینطور سر کار زحمت می‌کشه و من اونطور که باید و شاید، قدرشناس نیستم.
شوهرم سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ یا نکنه باز خواسته‌ای داری؟
لبخندم غلیظ تر شد و گفتم: نه عزیزم، من دیگه هیچ خواسته‌ای از تو ندارم. فقط تصمیم گرفتم از این به بعد، بیشتر از قبل، قدر زندگی‌ام رو بدونم و تمام سعی خودم رو بکنم که قدردان زحمات تو باشم.
شوهرم چند لحظه با تعجب به من نگاه کرد و گفت: امیدوارم واقعا به این نتیجه رسیده باشی.
از درون داشتم منفجر می‌شدم اما نمی‌دونم چطوری این همه توانایی برای حفظ درونم، پیدا کرده بودم. میز شام رو جمع کردم و ظرف‌ها رو شستم. بچه‌ام رو بردم توی اتاقش تا بخوابونمش. عادت داشت که من پیشش دراز بکشم تا خوابش ببره. همونطور که پیش پسرم خوابیده بودم، به برادرشوهرم پیام دادم: فردا می‌خوام برم خرید، به ماشینت نیاز دارم.


وقتی وارد خونه شدم، دهنم از تعجب باز موند. برادرشوهرم علت تعجب من رو فهمید و گفت: ما این خونه رو مبله کرایه کردیم. صاحبش توی خارج زندگی می‌کنه.
خونه‌ی مجردی مخفی شوهرم و برادرشوهرم هیچ شباهتی به خونه مجردی نداشت. وسایل و دکور خونه، بی‌نهایت شیک و زیبا بود. برادرشوهرم رفت به سمت آشپزخونه و گفت: چی می‌خوری برات بیارم؟
به ساعت مچی‌ام نگاه کردم و گفتم: زیاد وقت نداریم. دیروز هم بچه رو سپردم به همسایه. اگه دیر برم، تابلو می‌شیم.
برادرشوهرم لبخند خاصی زد. الان که فکر می‌کنم، معنی لبخندش رو خیلی خوب می‌فهمم. اون می‌خواست من با خواست خودم در اختیارش باشم و نهایتا به هدفش رسید. مانتو و شالم رو درآوردم و رفتم توی اتاق خواب. کل دکور اتاق خواب، طلایی رنگ بود. از تخت گرفته تا میز آرایش. برادرشوهرم وارد اتاق شد و از پشت بغلم کرد. گردنم رو بوسید و یک دستش رو از روی تاپم، روی سینه‌ام گذاشت و دست دیگه‌اش رو از روی شلوارم، روی کُسم گذاشت. از اینکه با اراده‌ی خودم، در اختیارش بودم، هیچ حس عذاب وجدانی نداشتم. حتی بر خلاف تصوراتم، موفق شدم به خاطر بوسیدن‌ها و لمس‌ کردن‌هاش، تحریک بشم. دستم رو گذاشتم روی دستش و بهش فهموندم که با شدت بیشتری سینه‌ام رو مالش بده. لحن برادرشوهرم شهوتی شد و گفت: جون، حالا شدی همونی که می‌خواستم.
تصمیم گرفته بودم تا تمام حالت‌های جنسی که دوست داشتم با شوهرم اجرا کنم رو با برادرش انجام بدم. برگشتم و جلوی برادرشوهرم زانو زدم. کمربند و دکمه و زیپ شلوار جینش رو باز کردم. شلوار و شورتش رو تا روی زانوش کشیدم پاییدم. کیر بزرگ شده‌اش رو گذاشتم توی دهنم و شروع کردم به ساک زدن. صدای آهش بلند شد و موهام رو چنگ زد. هم زمان که به خاطر خوردن کیرش، تحریک جنسی‌ام، بیشتر می‌شد، حس لذت انتقام از شوهرم هم، توی وجودم شکل گرفت. بعد از چند دقیقه، برادرشوهرم کیرش رو از توی دهنم درآورد. از بازوم گرفت و بلندم کرد. خوابوندم روی تخت و شلوار و شورتم رو درآورد. بدون بوسیدن پاهام، مستقیم لب‌هاش رو گذاشت روی کُسم. با دست‌های خودم، پاهام رو تا می‌تونستم از هم باز کردم. اینبار با تمام وجودم از خورده شدن کُسم لذت می‌بردم. نه خبری از استرس و ترس و حقارت بود و نه عذاب وجدان داشتم. بعد از چند دقیقه، تاپ و سوتینم رو درآوردم. از سرش گرفتم و بهش فهموندم که خودش رو کامل روی من بکشه. کیرش رو با دست خودم تنظیم کردم و فرو کردم توی کُسم. بعد از چند تا تلمبه، حالا نوبت من بود که آه و ناله کنم. از جملات برادرشوهرم، مشخص بود که بالاخره به آرزوش رسیده و از روز اولی که من رو دیده، این لحظه، توی رویاهاش بوده. حس دوگانه‌ای نسبت به حرف‌هاش داشتم. از طرفی بیشتر بهم ثابت شد که چقدر آدم نفرت انگیز و هرزه‌ایه و از طرف دیگه، حق شوهرم، همین برادر خائن و عوضی بود. توی سکس قبلی‌مون، هیچ حس تحریکی نداشتم اما با مرورش، فهمیده بودم که تو حالت سجده، می‌تونم لذت بیشتری ببرم. پس اینبار خودم به برادرشوهرم فهموندم که حالت‌مون رو عوض کنیم. سجده کردم و برادرشوهرم، از پشت، کیرش رو فرو کرد توی کُسم. موقع تلمبه زدن، چند تا ضربه به کونم زد که برام لذتبخش بود. هر لحظه اوج شهوت و لذتم بیشتر اوج می‌گرفت و بیشتر بهم ثابت می‌شد که شوهرم از چه چیزی من رو محروم کرده. تا قبلش فکر می‌کردم که فقط کمبود عاطفه و محبت و توجه دارم اما انگار بزرگ ترین کمبود من، ارضای جنسی بود. تصمیم گرفته بودم که برای انتقام و تخلیه‌ی عقده‌هام نسبت به شوهرم، از سکس با برادرش لذت ببرم اما از یک جا به بعد، انگار فقط برای لذت خودم، باهاش سکس کردم.


هیچ وقت توی زندگی متاهلیم، تا این اندازه سر حال و شاداب نبودم. فکر می‌کردم بعد از گذشتن یک روز از سکس اختیاری با برادرشوهرم، حالم خراب بشه و درگیر عذاب وجدان بشم. اما حال و روزم بر عکس اونی بود که پیش‌بینی کرده بودم. با انرژی، کل خونه رو جارو زدم و گرد گیری کردم. منتظر بودم که شوهرم زودتر بیاد و تو چشم‌هاش نگاه کنم و بیشتر و بیشتر با یادآوری خیانتم، لذت ببرم. کاری که اون از روز اول زندگی‌مون با من می‌کرد.
شوهرم متوجه شد که حالم خیلی خوبه و تغییر کردم. همچنان معتقد بود که من می‌خوام دوباره بحث طلاق رو پیش بکشم و دارم با این رفتارم، خرش می‌کنم. با این افکارش، فقط نفرت من رو بیشتر می‌کرد. اما ظاهرم رو خوب نشون دادم و تصمیم گرفتم که دیگه ساز جدایی نزنم. اتفاقا هر چی خودم رو بیشتر عاشق شوهر و زندگی‌ام نشون می‌دادم، خانواده شوهرم، حمایت بیشتری از من می‌کردن. منطق من این بود که اگه شوهرم می‌تونه یک انسان ریا کار و هزار رنگ باشه، چرا من نتونم؟ اون روزها متوجه نبودم که دارم چه بلایی سر خودم میارم و قراره تو چه مسیری بیفتم. نفرت و انتقام، چشم‌هام رو کور کرده بود و متوجه نبودم که نهایتا دارم خودم رو به چه موجودی تبدیل می‌کنم.


-سلام عروس خوشگل خودمون. چه خبرا کم پیدایی؟
+سلام. دست پیش می‌گیری، پس نیفتی؟ من کم پیدام؟ یک هفته‌اس هیچ خبری ازت نیست. ده روز دیگه هم که داری میری.
-فدات شم خوشگلم. به خدا درگیر همین مسائل رفتن بودم.
+بالاخره تصمیم گرفتی به خانواده‌ات بگی یا نه؟
-نه بابا چی رو بگم؟ مگه کُسخلم؟ همه‌شون فکر می‌کنن که دارم برای تفریح می‌رم. هیچ کَسی به غیر از تو خبر نداره که می‌خوام بمونم و پناهنده بشم. بابام بفهمه، جنگ جهانی راه می‌اندازه.
+اما اگه بری و اونجا بفهمه، خیلی عصبانی می‌شه.
-عصبانی بشه بهتر از اینه که جلوم رو بگیره. بعدش هم مجبوره باهاش کنار بیاد.
+چی بگم والا، تهش خودت بهتر می‌دونی.
-از این بگذریم. خودت در چه حالی؟
+خوبم مرسی.
-دلت برام تنگ نشده؟
+یکمی.
-ای شیطون مغرور.
+من مغرورم؟!
-بی‌خیال، زنگ زدم تا بهت یک پیشنهاد خفن بدم.
+چه پیشنهادی؟
-می‌ترسم عصبانی بشی.
+بگو حالا.
-یادته توی سکس ازت سوال کردم که دوست داری با دو نفر، هم زمان باشی؟
+خب.
-تو گفتی آره.
+خودت داری می‌گی تو سکس. مغز آدم اون موقع فقط تو شهوته.
-می‌خوام برات عملی‌اش کنم. تا قبل از اینکه برم.
+چرت نگو.
-چرت نمی‌گم، پیشنهادم واقعیه. دو روز وقت داری تا فکر کنی. منتظر جوابت هستم. فقط یادت باشه که تو می‌تونی در کنار من و با امنیت کامل به بهترین لذت جنسی برسی. اگه من برم، دوباره تنها می‌شی.


وسوسه پیشنهاد برادرشوهرم، دست از سرم بر نمی‌داشت. بعد از حدودا سه ماه، مطمئن شده بودم که معتاد سکس با برادرشوهرم شدم. توی گفتگوهای درونی خودم، خوب می‌دونستم که تنها انگیزه من برای رابطه با برادرشوهرم، انتقام نیست. اون یک هفته‌ای هم که ازش بی‌خبر بودم، دلم برای خودش تنگ نشده بود. دلتنگ سکس و ارضا بودم. من به شوهرم خیانت کرده بودم. حالا چه فرقی می‌کرد که اگه با یک نفر باشم، یا با دو نفر. وقتی برادرشوهرم جواب مثبت من رو گرفت، باهام قرار گذاشت و تو یک کافه همدیگه رو دیدیم. همچنان با دیدن من، چشم‌هاش برق می‌زد. مخصوص برادرشوهرم، با مانتوی جلو باز و ساپورت رفتم سر قرار. یک جای دنج انتخاب کردیم و از من خواست بشینم و خودش رفت که سفارش بده. متوجه شدم که چند تا پسرِ میز کناری‌مون، به من زل زدن. تا قبل از خیانت به شوهرم، از نگاه بقیه عصبی می‌شدم اما اصلا از نگاه اون پسرها ناراحت نشدم. حتی حس خوبی بهم دست داد. چون هر چی که بیشتر می‌گذشت، بیشتر می‌فهمیدم که چقدر جذاب و زیبا هستم. علاوه بر سکس، معتاد به توجه شدن هم شده بودم. برادرشوهرم برگشت و نشست رو به روی من. حدس زدم که می‌خواد موضوع مهمی رو مطرح کنه. پیش خودم گفتم: من که بهش اوکی دادم، پس چی می‌خواد بگه اینقدر هیجان داره؟ چه چیزی می‌تونه از سکس با دو مَرد هم زمان، مهم تر باشه؟
برادرشوهرم بالاخره به حرف اومد و گفت: تو قراره با دو تا از دوست‌هام سکس کنی.
تعجب کردم و گفتم: یعنی چی؟
-یعنی چی نداره، دوست‌هام تو رو می‌کنن. یعنی عروس گل‌مون توسط دو تا غریبه کرده می‌شه.
اخم کردم و گفتم: نخیر قبول نمی‌کنم. فکر کردم قراره با خودت و یکی دیگه باشم.
-این دو تا، از دوستان خیلی دور من هستن. هیچی از جزئیات زندگی من نمی‌دونن.
+فقط بحث امنیت نیست. دیگه اینقدرهام هم نمی‌تونم جنده باشم.
برادرشوهرم لبخند زد و گفت: می‌تونی، تو ذاتا یک جنده‌ای.
از اینکه بهم می‌گفت جنده، لذت می‌بردم. نا خواسته لبخند زدم و گفتم: اگه تو بری، من چیکار کنم؟
برادرشوهرم بدون مکث گفت: فعلا نمی‌خواد به رفتن من فکر کنی. قراره بهترین سکس عمرت رو تجربه کنی. یک چیز دیگه‌ای هم هست البته.
+نکنه سه نفرن؟
-نه دو نفرن اما خودشون نمی‌دونن که قراره تو رو بکنن.
تعجب کردم و گفتم: وا یعنی چی؟
-نمی‌دونن دیگه.
+تو رو خدا قشنگ حرف بزن. گیجم کردی.
-یادته دو سری آخر، قبل از اینکه بریم مکان، سر راه، رفتیم بنگاه ماشین یکی از دوست‌هام.
+آره یادمه.
-یکی‌شون همونه. از دوستای قدیم که دیر به دیر همدیگه رو می‌بینیم. برای فروش ماشین می‌رفتم پیشش. بار اول که با تو رفتم، فکر کرد تو زن منی. ازدواجم رو تبریک گفت و منم وانمود کردم که تو زن منی.
خنده‌ام گرفت و گفتم: واقعا؟
-آره.
+خب حالا که چی؟
-قراره برای آخر هفته و به همراه یکی دیگه از دوستای مشترک‌مون، بیان خونه‌ی ما. مثلا خونه‌ی متاهلی ما.
+خب این شد یک مهمونی ساده که.
-آره اما قرار نیست ساده بمونه.
+داری دیوونم می‌کنی. گفتم قشنگ بگو.
-بعد از غذا، مشروب می‌دیم بهشون. من و تو هم تا می‌تونیم می‌خوریم. بعدش من وانمود می‌کنم که حالم بد شده و باید بخوابم. هر دوتاشون رو با تو تنها می‌ذارم. اینقدر لاشی و هرزه هستن که بقیه نقشه رو خودشون جلو ببرن.
+اولا من تا حالا مشروب نخوردم. دوما از کجا مطمئنی که دوست‌هات اینقدر عوضی هستن که زن دوست‌شون رو توی خونه‌ی خودش بکنن؟
-برای اولا یک فکری می‌کنیم اما در مورد دوما این رو بگم که از اکثر کثافت‌ کاری این دو تا خبر دارم. اگه پاش بیفته به خواهر خودشون هم رحم نمی‌کنن. تو فقط کافیه یک لباس سکسی بپوشی و یکمی مست کنی. منم که در خواب سنگین. در بدترین حالت اینه که اون شب پیغمبر می‌شن و بهت دست نمی‌زنن. اونوقت مجبورم فرداش، خودم برات جبران کنم.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: چرا بهشون نگفتی که این زنه، جنده است و اگه دوست دارین، شما هم باهاش باشین؟ چرا داری پیچ می‌دی؟
برادرشوهرم لبخند محوی زد و گفت: می‌دونی چرا از اولی که وارد خانواده شدی، ازت خوشم اومد؟
کمی فکر کردم و گفتم: از چهره‌ام خوشت اومد؟
-چهره و اندامت خوبه اما نه، به خاطر ظاهرت نبود.
+یعنی به خاطر اخلاقم، عاشق کُس و کونم شدی؟
برادرشوهرم زد زیر خنده و گفت: نه، ازت خوشم اومد، چون زن داداشم بودی.
متوجه حرف برادرشوهرم نشدم و گفتم: یعنی چی؟
-یعنی هر کَسی زن داداشم می‌شد، ازش خوشم می‌اومد.
+امروز نیت کردی که همه‌اش گیجم کنی.
برادرشوهرم گوشی‌اش رو نشونم داد و گفت: توی این گوشی، حداقل شماره‌ی بیست تا جنده و دوست دختر هست که چند برابر تو، چهره و اندام دارن. حتی خوش سکس تر هم هستن. حتی شاید شخصیت جذاب تری هم داشته باشن. اما یک دهم لذتی که تو بهم می‌دی، نمی‌تونن بهم بدن. چون هر بار موقع کردنت، به این فکر می‌کنم که دارم عروس‌مون رو می‌کنم. در اصل، اینکه تونستم زن داداشم رو صاحب بشم، بهم لذت می‌ده. حالا دوست دارم تو زنم باشی و یکی دیگه تو رو صاحب بشه.
همچنان نمی‌تونستم حرف‌های برادرشوهرم رو درک کنم. انگار متوجه شد که گیج شدم و گفت: حالا به وقتش، حرف‌های من رو می‌فهمی. الان فقط بگو پایه هستی یا نه؟ چون قراره شب رو تا صبح پیش هم باشیم، همین حالا باید یک سناریوی خوب بسازیم.


وقتی برادرشوهرم در رو باز کرد، هر دو تا دستم رو به نشونه تسلیم بالا بردم و گفتم: معذرت، خودم می‌دونم دیر شد.
برادرشوهرم لبخند زد و گفت: کم کم داشتم به این فکر می‌کردم که به دوست‌هام زنگ بزنم و امشب رو کنسل کنم.
+مامانم برای کمرمش وقت دکتر داشت. دیر اومد خونه.
-نقشه دقیق پیش رفت؟
+آره، به مامانم گفتم امشب مهمونی دوستم دعوتم و به شوهرم هم گفتم که حال مامانم خوب نیست و شب باید پیشش باشم.
-مامانت یه وقت سوتی نده؟
+نگران نباش، هماهنگه.
-جون به این مامان پایه.
+دیر شده، من باید اول دوش بگیرم و بعد حاضر بشم. تازه کارای خونه هم مونده.
-نگران کارای خونه نباش. غذا رو خودم پختم و همه وسایل پذیرایی حاضره. خونه رو هم حسابی مرتب کردم. تو فقط برو دوش بگیر و حاضر شو. یک سری از خورده کارا مونده که خودم انجامش می‌دم.
بعد از حموم، موهام رو خشک کردم و شونه زدم و با کلیپس بستم‌شون. شورت و سوتین قرمزم رو تنم کردم و بعدش یک آرایش نسبتا غلیظ کردم و یک پیراهن نخی و دامن کرم پوشیدم. دامنم تا روی زانو و پیراهنم هم اندامی بود. جلوی آینه یک چرخ زدم و دقیق خودم رو نگاه کردم. برجستگی سینه‌ها و کونم کاملا مشخص بود. دقیقا همونی شده بودم که برادرشوهرم می‌خواست. یک عطر هم به گردن و مچ دست‌هام زدم و رفتم توی هال. چشم‌های برادرشوهرم با دیدن من برق زد و گفت: قربون زن خوشگلم برم. عمرا اگه بتونن از همچین گوشتی بگذرن.
نزدیک به یک ساعت، بقیه هماهنگی‌ها رو با هم کردیم. حس کردم که ته دلم از این بازی خوشم میاد. تعریفی براش نداشتم اما هیجانش فرق داشت با یک سکس عادی و معمولی. راس ساعت مقرر، مهمون‌ها اومدن. اولش کمی استرس داشتم که شاید متوجه اصل ماجرا بشن و بفهمن که ما زن و شوهر نیستیم. اما برادرشوهرم اینقدر واقعی رفتار کرد که خودم هم باورم شده بود که زنش هستم! همین باعث شد تا من هم اعتماد به نفس پیدا کنم و دقیقا همون زنی بشم که مد نظرش بود.
موقع شام خوردن، متوجه شدم که حق با برادرشوهرمه. هر دو تا دوستش، با چشم‌هاشون، می‌خواستن من رو بخورن. در ظاهر مشغول گپ و گفتگو بودن اما همه‌ی حواسشون به بدن من بود. هیچ حس بدی نسبت به چشم‌های هیز و هرزه‌شون نداشتم. حتی تصور اینکه توی ذهن‌شون چی دارن در مورد من فکر می‌کنن، ته دلم رو می‌لرزوند و تحریکم می‌کرد. انگار برادرشوهرم راست می‌گفت. من ذاتا یک جنده بودم و فقط موقعیتش رو نداشتم که خود واقعیم رو نشون بدم.
بعد از شام، برادرشوهرم، روی میز عسلی، بساط مشروب رو چید و رو به همه گفت: خب بریم تو کار مست کردن و خاطره تعریف کردن.
یکی از دوست‌هاش گفت: هیچی بهتر این نمی‌شه.
آقایون نشستن و من هم بقیه‌ی وسایل پذیرایی رو بردم توی هال و نشستم کنار برادرشوهرم. موقع نشستن، عمدا و کمی دامنم رو بالا تر دادم. چون رو به روی دوست‌های برادرشوهرم بودم، مطمئن بودم که حتی شورتم هم می‌تونن ببین. خط نگاه هر دو تا دوستش خیلی سریع به سمت رون‌های من رفت. به روی خودم نیاوردم و رو به برادرشوهرم گفتم: عزیزم خیلی دوست‌های خوش مشرب و خوبی داری. چرا تا الان به من نشون‌شون نداده بودی؟
برق نگاه هر دوتاشون به خاطر تعریف من، بیشتر شد. برادرشوهرم لبخند معنا داری زد و گفت: متاسفانه روزگار و مشکلات، باعث شده بود که مدتی از هم دور بشیم. مهم اینه که همدیگه رو بالاخره پیدا کردیم.
صحبت من بهونه شد که هر سه تاشون شروع کنن به تعریف از خاطرات گذشته و دوران دبیرستان‌شون. همینطور مشروب می‌خوردن و قهقهه می‌زدن. طبق قرارم با برادرشوهرم، من فقط چند پیک مشورب خوردم. اما همون چند پیک بس بود که سر و بدنم گرم بشه. حس سنگینی سرم رو دوست داشتم و دلم می‌خواست بیشتر مشروب بخورم اما برادرشوهرم تاکید کرده بود که زیاد نخورم، وگرنه حالم بد می‌شه. اما خودش پشت هم می‌خورد و مشخص بود که هر لحظه بیشتر مست می‌شه.
ساعت از دستم در رفت و نمی‌دونستم چقدر گذشته. سرم رو به شونه‌های برادرشوهرم تکیه دادم و سنگینی سرم هر لحظه بیشتر می‌شد. برادرشوهرم طبق نقشه، من رو پس زد و گفت: شرمنده همگی، من لازمه یکمی روی تخت دراز بکشم، وگرنه حالم بد می‌شه. پریسا جان، شما هوای مهمون‌ها رو داشته باش.
خودم رو ناراحت گرفتم و گفتم: آخه زشت نیست اگه تو بخوابی؟
برادرشوهرم گفت: یه استراحت کوچولو می‌کنم.
یکی از دوست‌هاش گفت: چه زشتی پریسا خانم؟ زیاده روی کرده، اجازه بدین بره استراحت کنه.
از لحظه‌ای که برادرشوهرم رفت، نگاه دوست‌هاش، روی بدن و رون‌های پای من، علنی تر شد. ایستادم و خواستم برم از توی آشپزخونه تا کیک بیارم، اما سرم گیج رفت. نزدیک بود بخورم زمین که یکی‌شون سریع بلند شد و من رو گرفت و گفت: شما بشین پریسا خانم. هر چی خواستی، بگو من میارم.
باورم نمی‌شد که همون چند پیک مشروب، تا این اندازه روی من تاثیر بذاره. دستم رو گذاشتم روی پیشونی‌ام و گفتم: لطفا از توی یخچال کیک بیارین.
دوست برادرشوهرم، من رو دوباره نشوند روی کاناپه و گفت: چشم هر چی پریسا خانم بگه.
مطمئن بودم که موقع نگه داشتن من، سینه‌هام رو لمس کرد. اما همچنان خودم رو به نفهمیدن زدم و نشستم. دوست دیگه‌اش، رو به من گفت: پریسا خانم به نظر من، چند لحظه همینجا دراز بکشین تا حال‌تون بهتر بشه.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ممنون، همینطوری راحت ترم. لطفا از خودتون پذیرایی کنین. کیک تازه است.
هر دو تاشون زوم کرده بودن رو من. شهوت درون چشم‌هاشون اینقدر تابلو بود که نزدیک بود خنده‌ام بگیره. یکی‌شون به اون یکی نگاه کرد و گفت: من برم یک سر به رفیق‌مون بزنم.
بعد از چک کردن برادرشوهرم برگشت و گفت: بدجور خوابش برده.
سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم: مدلش همینطوریه. مست می‌کنه و می‌گیره می‌خوابه. الان اگه توپ هم در گوشش بترکونین، بیدار بشو نیست که نیست. این آقا رفت که فردا ظهر از خواب بیدار بشه.
یکی‌شون لبخند خاصی زد و گفت: مهم نیست پریسا خانم، پیش میاد دیگه.
اون یکی گفت: امشب همه‌اش ما وراجی کردیم. شما کم حرف بودی. تعریف کن پریسا خانم.
کمی فکر کردم و گفتم: خاطرات دوران دبیرستان من هم، فرق چندانی با شما نداره. همون شیطنت‌ها و همون اتفاق‌ها.
یکی‌شون متوجه شد که سرم داره گیج می‌ره. اومد و کنار من نشست و گفت: پریسا خانم، شما هم یکمی دراز بکش و استراحت کن.
بعد به اون یکی گفت: تو هم برو یه سر دیگه از رفیق‌مون بزن.
ته دلم به برادرشوهرم فحش دادم. خوب می‌دونست چه کَسایی رو انتخاب کنه. می‌خواستن از خواب بودن برادرشوهرم مطمئن بشن. وقتی یک آدم اینقدر عوضی باشه که به زن داداشش چشم داشته باشه، قطعا دوست‌هایی هم داره که به زن دوست‌شون چشم داشته باشن و از کوچک‌ترین فرصت هم نگذرن. دوست برادرشوهرم من رو خوابوند و سرم رو گذاشت روی پاش و گفت: استراحت کن پریسا خانم.
اون یکی برگشت و گفت: خواب خواب.
اونی که سرم رو گذاشته بود روی پاش، کلیپس موهام رو باز کرد و گفت: ماشالله چه موهای لطیف و نرمی.
اون یکی هم نشست پایین پاهام. دستش رو گذاشت بین رون‌هام و گفت: همه جای پریسا خانم، نرم و لطیفه.
به خاطر تماس دستش، یک آه ناخواسته کشیدم. همین بس بود که بیفتن به جونم و مطمئن بشن که تن خودم هم می‌خواره. یکی‌شون لب‌هام رو می‌خورد و اون یکی دامنم رو داد بالا و از کنار بند شورتم، کُسم رو می‌خورد. آه و ناله‌ام هر لحظه بیشتر می‌شد و بیشتر غرق شهوت می‌شدم. تمام تصوراتم از سکس هم زمان با دو تا مَرد، درست از آب در اومد. جفت‌شون هر لحظه حریص تر می‌شدن و با شدت و ولع بیشتری، بدنم رو می‌خوردن و چنگ می‌زدن. چشم‌هام رو بستم و خودم رو کامل در اختیارشون گذاشتم. متوجه نشدم که کِی لُخت شدن. فقط وقتی حس کردم که دارن من رو لُخت می‌کنن، چشم‌هام رو باز کردم و دیدم که لباس تن‌شون نیست. همچنان و هر چند دقیقه یک بار، یکی‌شون می‌رفت و برادرشوهرم رو چک می‌کرد.
همونجا بود که بالاخره حسش کردم. همون حس خاصی که برادرشوهرم، شیفه‌اش بود. اینکه دو تا مرد غریبه به جون زنت بیفتن و تو در خواب عمیق باشی. همونطور که شوهر واقعی‌ام، در خواب عمیق بود و خبر نداشت که من دارم چه کارهایی می‌کنم.
هیجانش، لذت تحریک جنسی‌ام رو چندین برابر کرد. تا جایی که کیر یکی‌شون رو گرفتم توی دستم و بهش فهموندم که تو حالتی بشه تا بتونم براش ساک بزنم. هم زمان که مشغول ساک زدن بودم، اون یکی کیرش رو فرو کرد توی کُسم. از همون اول با سرعت و شدت تلمبه می‌زد و من هم با سرعت بیشتری برای دوستش ساک می‌زدم. شهوت هر سه تامون به صورت تساعدی بالا می‌رفت و بدن‌هامون خیس عرق شده بود. هر کدوم‌شون از تلمبه زدن، خسته می‌شد، جاش رو با اون یکی عوض می‌کرد. هر بار هم موقع عوض کردن جاشون، پوزیشن من رو هم تغییر می‌دادن. همچنان بهترین حالت برای من داگی بود. با این تفاوت که یکی‌شون هم زمان توی کُسم تلمبه می‌زد و یکی‌ دیگه‌شون از جلو کیرش رو توی دهنم، جلو و عقب می‌کرد. اون شب عمیق ترین ارضای عمرم رو تجربه کردم. تا جایی که حتی برای چند لحظه بی‌حال شدم.
اون شب با مفهومی از سکس آشنا شدم که برام تازگی داشت. همیشه فکر می‌کردم سکس یعنی تماس جنسی و دخول اما در اون لحظه فهمیدم که لذت جنسی، تعاریف دیگه‌ای هم می‌تونه داشته باشه. برادرشوهرم اون شب موفق شد به معنای واقعی، از من، یک عوضی و بیمار جنسیِ خیانت‌کار، مثل خودش درست کنه. بهم ثابت شد که فقط معتاد به سکس و توجه شدن نیستم. من دوست داشتم تا جایی که می‌تونم عوضی باشم و خودم رو در اختیار عوضی‌ها بذارم.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *