سکس با زن همسایه و دخترش
سلام…من امیرم ۲۶ سالمه اهل یکی از روستاهای ایران… داستان مربوط میشه به سکس با زن همسایه مون شراره و دخترش افسانه…نزدیک غروب یک روز رفتم خونه شراره برای انجام کاری…اونجا گفت که قراره افسانه بیاد امشب پیشش…خلاصه شراره خودشو داشت آماده میکرد…ی شلوار سفید بندری پوشیده بود و ی پیراهن بلند بلوچی سفید و نازک و ی شال نازک مشکی که موهاش کلا پیدا بود…زیر پیراهن هیچی نپوشیده بود یعنی بدن لختش مشخص بود…خلاصه رفت تو آشپزخونه…بعد ده دقیقه افسانه اومد و شراره رفت به استقبالش…افسانه اومد پیش من نشست و باهم سلام و احوالپرسی کردیم و شروع کردیم به حرف زدن…افسانه هم ی شلوار بندری سفید پوشیده با ی پیراهن بلوچی گشاد قرمز نازک…موهاش هم کلا بیرون بود…خلاصه سرم داغ شد با دیدن اینا گفتم هر جور شده این دو تا کوس را باید بگام امشب…با افسانه که راحت بودم یعنی قبلا با هم ی کارایی میکردیم میموند شراره…کم کم خودمو نزدیک کردم به بدن افسانه…خودشم فهمید اونم اومد نزدیکتر تا بهم بچسبه…شراره هم اومد پیشمون با ی سینی چای و شروع کردیم ب صحبت…موقعی که نگاه شراره اون ور بود انگشتمو میکردم تو کون افسانه و همینجور بهش میچسبیدم…دیگه کم کم هوا تاریک شد و سرد…شراره رفت ی پتو آورد انداختیم رو خودمون از بس سرد بود هوا…زیر پتو جومه افسانه رو دادم بالا با پستوناش بازی میکردم…کم کم شلوارش آوردم بیرون گذاشتم تو کوسش کیرمو…همینجور داشتیم باهم صحبت میکردیم…کم کم شراره رفت آشپزخونه سراغ شام…منو افسانه هم همینجور سکس میکردیم …تا آبم اومد و ریختم تو کوس افسانه …دیگه بلند شدم از زیر پتو و رفتم حموم ی دوشی بگیرم تا تجدید قوا بشه بدنم…خلاصه رفتم حموم اومدم با ی تیشرت و شورت تنگ که کیرم از روش مشخص بود چون شلوار نداشتم و هوا داخل هم خوب بود…دخترا که تو آشپز بودن ی نگاهی بهم انداخت و ی خنده ریزی زدن…دیگه گفتم برم سراغ شراره…رفتم تو آشپز چون هر دو تا کنار هم بودن اول دستمو تا ته فرستادم تو کون افسانه بعدش هم کم کم کیرمو چسبوندم دم کون شراره …دیدم شراره واکنشی نشون نمی ده…خلاصه بیشتر بهش چسبیدم برگشت گفت چکار میکنی یخورده ترسیدم ولی چون با خنده گفت ادامه دادم…بعد دستمو از مالش کوس افسانه درآوردم با انگشت کردم تو کوس شراره…ی سه دقیقه انگولش کردم اومدم بیرون آشپز کنار تلویزیون تا غذا آماده بشه…خلاصه بعد یک ساعت برا شام کنار هم نشستیم من چسبیدم ب شراره…وسط شام یک یونانی آمد و در زد داخل اومد ی چیزی باهاش بود …دعوتش کردیم با ما شام بخوره …خلاصه بعد شام ی بارونی گرفت که مجبور شد بمونه…بعدش یک سودانی آمد و در زد داخل اومد ی چیزی باهاش بود …دعوتش کردیم با ما شام بخوره …خلاصه بعد شام ی بارونی گرفت که اونم مجبور شد بمونه…بعدشم یک بوتانی آمد و در زد داخل اومد ی چیزی باهاش بود …دعوتش کردیم با ما شام بخوره …خلاصه بعد شام ی بارونی گرفت که اونم مجبور شد بمونه…منو شراره رفتیم زیر پتو برا دیدن فوتبال و افسانه هم با گوشیش با اون یونانی و سودانی و بوتانی باهم میدیدن…خلاصه زیر پتو شلوار بندری سفید گشاد شراره رو درآوردم و حدود ربع ساعت کوس شراره رو گاییدم با ماچ و بوسه و لب بازی…آبم ریختم توش…اون یونانی و سودانی و بوتانی تعجب کرده بودن اینا چرا بهم چسبیدن مگه زن و شوهرن…افسانه هم حشری شده بود با دیدن من و جومه قرمزشو داده بود بالا و شلوار بندری سفیدش کامل کنار اون یونانی و سودانی و بوتانی پیدا بود…خلاصه بارون هم بند اومده بود اون یونانی و سودانی و بوتانی میخواستن برن خونشون بلند شدیم سه تایی بدرقش کنیم من وسط بودم و شراره و افسانه چپ و راستم و اون یونانی و سودانی و بوتانی هم جلو…خلاصه تا دم در حیاط خونه دستم تو شلوار این دو تا بود و داشتم کوسشون میمالوندم…اون یونانی و سودانی و بوتانی با ذهنی پر از تعجب رفتن و ما هم اومدیم داخل و با هم میخندیم…خلاصه تا صبح این دو تا کوس خوشگل رو به هزاران روش مختلف کردم …کون شراره رو هم گاییدم و هر کدوم حدود پنج بار آبم ریختم تو کوسشون و تا نزدیکی صبح که خوابمون برد تو بغل هم بودیم…امیدوارم خوشتون اومده باشه
دیدگاهتان را بنویسید