سلام به همه من احمدم الان ۳۹ سالمه
حدود ۳ سال پیش واحد خالی داشتم سپردم بنگاه و چند موردی اومدن دیدن و نشد بعد چند روزی بنگاهی زنگ زد گفت احمد عصری بیا بنگاه یه بنده خدایی واحدو پسند کرده اجاره نامه رو بنویسیم خلاصه رفتم و دیدم زن و شوهرن با یه پسر بچه حدود چهار پنج ساله نشستن بنگاه و نوشتیم و اینا شدن مستاجر ما
مدتی گذشت فهمیدم بهرام کارگر توی شرکتی کار میکنه و بیچاره ساعت حدود ۶ صبح میرفت ۷ غروب میومد بعضی وقتا تا ۱۱ شبم اضافه کاری وایمیساد من خودم یه سوپرمارکت جمع جورم پایین خونه دارم خانمش که اسمش پوران بود توی روز چند باری میومد خرید ولی همش خریدش کوچولو بود مثلا ساعت حدود ۹ صبح میومد پنیر و کره می گرفت دوباره ساعت ۱۱ میومد ماکارونی با رب میخرید دوباره میومد میرفت نونوایی بغل نون میگرفت کلید مینداخت در پارکینگ و باز میکرد بره خونش یدفه با خودش حرف میزد میومد مغازه ما مثلا نوشابه میگرفت . خلاصه رفت آمد زیاد داشت همیشه با چادر گلدار میومد با دمپایی لا انگشتی ابری . بعد چند وقتی پسره که توی نونوایی بود گفت احمد این خانمه چادریه خونه شما میشینه گفتم آره گفت شوهر داره گفتم اره بابا یه پسر کوچیکم داره گفت ندیدم شوهرشو من گفتم میره شرکت سرکار صبح با سرویس میره عصری میاد دیروقت گفت فامیل که نیست من با یه ناراحتی گفتم نه حرفتو بزن و ادامه دادم از شما نونوایی جماعت هیزتر نیست و اون خندید و گفت هیچی ولش کن گفتم پس حرف مفت نزن پشت سر مردم گفت بابا چرا ناراحت میشی بنطرم کمی بند شلوارش سست باشه گفتم نظرتو برا عمت استفاده کن اون رفت ومن تو دلم گفتم اخه این آقا با اون کله کچلت و قیافه کیریت این مستاجر من به تو پانمیده تورو ادم حساب نمیکنه ولی خودم رفتم تو فکر پیش خودم گفتم یعنی بزاره .
چند روزی چشم دنبالش بود کجا میره کجا میاد ولی میدیدم زیاد میره بیرون مخصوصا ساعت ۳ به بعد تا یه روز شوهرش گفت احمد اقا این بچه های من اگه چیزی خواستن بهشون بده من سربرج میام تسویه میکنم من گفتم باشه مشگلی نیست چشم . از فرداش نسیه بردن شروع شد و توی این زمان من یه ماشین رونیز از اداره برق که مزایده گذاشته بودن خریدم و یکم بهش رسیدم و ما شدیم مثلا صاحب شاسی بلند که یه روز پوران خانم اومد و گفت احمد اقا مبارکه بسلامتی این حرف ها . توی این رفت و امدا که میومد خرید گاهی میدید که من با این خانهای که ویزیتور بودن شوخی میکردم البته نه با همشون گفت خانمت ببینه گوشتو میبره میزاره کف دست اگه نگفتم بهش و هی چادرشو بازو بسته میکرد یاد حرف شاطر افتادم و دیدم بله بندش سسته که بعد چند روزی خاننم با پسرام رفته بودن خونه بابام منم قرار بود برای شام برم مغازه سپرده بودم به شاگردم رفتم تو پارکینگ که برم بالا لباس عوص کنم دیدم توی راه پله داره با زباله میاد پایین و چادرش افتاده روی شونه هاش و یه تاپ حلقه ای بالاتنه رو پوشیده با یه شلوار نمیدونم چی بود توی پاش بود منو دید اصلا به چادرش دست نزد و من گفتم پوران خانم بده من میبرم اونطرف خیابون میندازم سطل زباله شهرداری اول گفت نه و من گرفتم و زود بردم سریع برگشتم دیدم توپاگرد وایساده انگار داره میره بالا رسیدم بهشو اون تشکر کرد و دیدم چادرو انداخته دور کمرش بایه دست گرفتش و موبایلشم اون دستشه من تقریبا یه پله من عقب تر میرفتم اونم کونشو تاب میدادو میرفت من از فزصت استفاده کردم گفتم پدرمون با این سوپرمارکت در اومده از بوق سگ تا اخرشب باید وایسی مغازه نه مسافرت درستی نه تعطیلاتی نه عیدی نه … الانم بچه هارفتن خونه بابام من تازه دارم میرم دوشی بگیرم و لباس عوص کنم برم گفت خودت زیاد سخت گرفتی احمداقا مگه آدم چقدر عمر میکنه حالا دیگه رسیدم جلوی پاگردی که واحد خودم بود اونم میخواست بره بالا منتطر شدم چه واکنشی داره من منی کردو گفت حیف این تانک نیست انداختی تو پارکیگ هیجانمیری باهاش منظورش ماشین بود وادامه داد من آرزو به دلم سوارشم برم جاده چالوس سرمو داخل تونل بیرون کنم جیغ بزنم و برم قلیون بکشم گفتم ای بابا پوران خانم شما هروفت دوست داشتی بگو اقابهرام بیاد سویچ بدم برید دور بزنید گفت شما دلت خوشه ها بهرام هفته ای یکبار به زور میره دوش میگره از بس تنبله شما چی میگی گفتم منظورت چی حمومی بود اون که صبح زود میره تا دیروقت بنده خدا کار میکنه گفت احمد اقا آدم از دل کسی خبر نداره توی این بین پسرش اومده بود توی راه پله هی صداش میکرد اون رفت بالا منم رفتم خونه یکم نشستم گفتم شاید خبری بشه بزنمش زمین نیم ساعتی گذشت خبری نشد رفتم زود خودمو گربه شور کردم پریدم بیرون باز خبری نشد لباس پوشیدم اومدم بیرون داشتم در واحدو قفل میکردم دیدم بچه به بعل بالای پله سرشو خم کرد گفت پس میبری دیگه منو جاده .گفتم پوران خانم من که قولی ندادم گفتم به بهرام بگو بیاد ماشینو بدم برید هوای عوص کنید . گفت مرده شور بهرام و ببره که دارم با چنین آدمی جوونی خودمو تباه میکنم گفتم چرا مشکل چیه انقدر ازش متنفری گفت احمداقا دست روی دلم نزار که خونه خون . و از همون بتلا شروع کرد به گریه کردن باور کن نمیدونم چی شد که رفتم بالا دستمو گذاشتم روی دستش که روی نرده بود گفتم لطفا گریه نکن شما خیلی جوونی شما خیلی جذابی گفتم پوران خانم الان منو تو توی ساختمون تنها هستم هم تو میدونی توی دل من چیه هم من میدونم حال تو چطوریه ولی الان وقتش نیست بزار من زمانشو بهت میگم ولی باید قول بدی بعدا آبروی منو خودتو نبری گفت احمد من خیلی بدبختم من کسی رو ندارم من از هیچی شانس نیاوردم که من دستمو بردم دو طرف صورتشو پیشونیشوبوسیدم گفتم تو خدارو داری بعدم چشم من تا بتونم آرامش میدم بهت . ولی تو دلم گفتم دهنم سرویسه این مدتی که از قراردادشون مونده هی میاد مغازه باید جنس نسیه بدم بهش اون روز گذشت تا یه هفته بعد حرف و قرار و مدار و گذاشتیم که من از ساعت ۹صبح برم خونشون تا هروقت میتونم باهم سکس کنیم مغازه رو به مقصد بازار که میخوام برم مثل بعضی از روزا جنس بخرم ترک کردم ماشینو بردم گاراژ یکی از بچه ها که چند تا مغازه باطری سازی و تعمیرگاه بود گذاشتم و برگشتم خونه پوران خانم …این داستان ادامه دارد
کس دادن زنم به مرد غریبه قلبم داشت به شدت میزد و شهوت همه…
سکس با خاله کص تپل سلام این چیزی که براتون تعریف میکنم برمیگرده به چهار…
عاقبت مامان خوشکل و سکسی اين جرياني که مي خوام براتون بگم مر بوط…
سکس با زن همسایه و دخترش سلام…من امیرم ۲۶ سالمه اهل یکی از روستاهای…