داستان کون دادنم به مرد همسایه
سلام
این داستان برمیگرده به چند سال قبل موقعی که 11 سالم بود من رنگ پوستم سفید
بعد بدن بی مو دارم خوشگلترین پسر محله بودم
اون زمان من چیزی از سکس این کارا نمی دونستم
ما یه هم سایه داشتیم که از بچگی می شناختمش بهش اعتماد داشتم یه روز که سر کوچه نشسته بودم اومد بهم گفت بریم تا یه جایی میایم گفتم کجا چکار داری گفت تا سوپرمارکت میریم میایم منم چون از بچگی می شناختم همسایه مون بود قبول کردم باهاش رفتم رفتیم تاسوپرمارکت یه چیزایی خرید برای منم خرید بعدش که اومدیم بیرون گفت بریم تا یه جا دیگه کار دارم بعد میریم خونه منم قبول کردم رفتم باهاش انقد رفتیم که دیدم داریم از خونه خیلی دور میشیم گفتم کجا میریم هنوزنرسیدم گفت یکم دیگه مونده انقد رفتیم تا یه ساختمان نیم کار بود چند سالی بود همینجوری موند بود گفت بریم اینجا رفیقم همینجا یکم کار داریم بعد میریم خونه منم قبول کردم رفتیم داخل همین که رفتم داخل دیدم اینجا که هیچی نیست خیلی تاریک بود گفت طبقه بالا تا طبقه سوم رفتیم دیدم که هیچکس نیست یهو دیدم از پشت بغلم کرد گفت جیغ نکش من یه کاری باهات دارم بعدش میریم اینجا دیگه ترسیدم گفتم بریم گفت زود تموم میشه منم از ترس چون ازم خیلی بزرگتر بود دیگه نتونستم چیزی بگم چون من 11سالم بود اون حدوداً 24 25میشد بعد دیدم همینجوری ایستاده شلوارک کشید شروع کرد به سوراخ کونم خوردن خوشم نمی اومد ولی می ترسیدم چیزی بگم حدود 10دقیقه همینجوری کونم میخورد زبون داخل سوراخ میکرد دیگه بلند شد ایستاد شلوارش کشید کیرش در آورد کیرش حدودا22سانت میشد کلفت سیاه سیاه گفت همینجوری وایستا تموم نخور اول کیرش مالید رو سوراخ کونم گفت من داخل میکنم فقط جیغ نکش منم از ترس هیچی نمی گفتم یهو سرش برد داخل فقط سرش انقد درد داشت که پاهام شل شدن نتونستم دیگه رو پاهام وایستم بعدش گفت کامل داخل بکنم منم از ترس هرچی می گفت می گفتم آره یهو کلش برد داخل منم از درد زیاد گریه کردم دیگه شروع کرد به تند تند تلمبه زدن همینجوری که تلمب میزد گاز هم می گرفت منم از درد دیگه کلا رو زمین افتادم اون همینجوری تند میکرد که یهو دیدم یه چیز گرم داخل ریخت بلند شد گفت شلوارتو پا بکن بریم بلند که شدم دستم رو سوراخ کونم گذاشتم دیدم داره خون میاد و نمیتونم رو پاهام خوب وایسم به زور خودم تا خونه رسوندنم بعد از اون روز چند بار دیگه هم بزور منو میکرد تهدید میکرد بهش اجازه ندم به بابام میگه منم اون موقع بی عقل بودم ازش می ترسیدم
ببخشید اگه داستان خوب نتونستم توضیح بدم
داستان بر اساس واقعیت
دیدگاهتان را بنویسید